سلااااام❤️
بعد از مدتها اومدم به بچهی قشنگم سری بزنم😔❤️
خوبین؟! امیدوارم بعد از شنیدن لستسن چن، زنده باشین🤧😭────━━━━━━────
بالشت رو با احتیاط زیر پای گچگرفتهی آلفای خوابیده گذاشت و به بالا و پایین شدن منظم قفسهی سینهش نگاه کرد. خوب بود که آرامبخش کمی به خواب دعوتش کرده بود وگرنه نمیدونست چطور باید با وجود بیشفعالی عجیبش، سهون رو تنها گیر میاورد. نگاهی به دست بستهشدهش انداخت که روی سینهش قرار گرفته بود و چشمهاش رو توی حدقه چرخوند. فقط خودش میدونست چه عذابی کشیده تا درد شونهای که دررفته رو با برگردوندن سر جای اصلیش، آروم کنه. اون هم با داد و هوارهایی که به نظرش برای یک دررفتگی زیادی بود.
سرش رو با کلافگی به دو طرف تکون داد و با باز گذاشتن در اتاق، خداحافظی غیررسمیش با بیمار عجیب و غریبش رو تکمیل کرد. نگاهی کلی به داخل خونه انداخت اما وقتی هیچ اثری از سهون ندید و گوشهاش صدای برخورد تبر و چوب رو شنید، مسیر قدمهاش رو سمت محوطهی بیرونی ادامه داد. با باز کردن در، نگاه آخرش رو سمت تصویر نصفهی آلفا برگردوند. بحثش فقط نگرانی حاصل از وظیفهش برای یک بیمار نبود، با خودش که تعارف نداشت، نگران سهون بود.
ابروهاش حالتی از اضطراب گرفتن و هر چقدر تلاش کرد، نتونست مثل همیشه خودش رو با تصمیمات امگا وفق بده. در رو به آرومی پشت سرش بست و نگاهش رو به قدرت بازوهایی داد که تبر رو روی چوب فرود میآوردن. عصبی بود! حتی بدون رد و بدل شدن هیچ کلمهای هم میشد فهمید چقدر بهم ریخته و عصبیه. هیزمهایی که همیشه یک دست خُرد میشدن، کمکم در حال تبدیل شدن به برادههای چوبی بودن و این فقط ذهن شلوغ سهون رو نشون میداد.
نفس عمیقی گرفت و با قدمهای محتاطانه به امگای بداخلاق و کمحرف این روزها نزدیک شد. به حدی بابت حرفهاش و حالات سهون نگران بود که صدای ضربههای محکم روی چوب به راحتی تاثیر خودش رو با پرشهای کوتاه قلب و بدنش نشون میداد. قدمهاش با نزدیکی به سهون کُندتر شد اما متوقف نه! کنارش ایستاد و لرزش سلولهای بدنش رو با برخورد هر تکهی ریز چوب به پاهاش حس کرد. نگاهش روی نیمرخ عرقکرده و ابروهایی که با گره خوردن به هم، تیغههای تیز نوکشون رو برندهتر نشون میدادن، ثابت موند. بلاخره بعد از ثانیهها سکوت و بیتوجهی امگا، مردد و زیر لبی صداش زد:
+سهون...
سکوتش با دیدن تکرار نادیده گرفته شدنش، طولانیتر شد. خم شدنش، گرفتن چوب، گذاشتنش روی تنهی اصلی، بالا رفتن دستهاش و فرود دوبارهی تبر بدون هیچ مکثی، تکرار شد. میدونست که میشنوه و اینکه عمدا طوری رفتار میکنه که انگار بکهیون وجود نداره، امگای بزرگتر رو عصبی میکرد. نفسش رو با آه سنگینی بیرون داد و اون هم متقابلا بیتوجه به سهون، حرفهاش رو با صدای بلند، پشت سر هم ردیف کرد:
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲
Short Story•عنوان | مثل هیچکس •کاپل | سکای/کایهون •ژانر | فانتزی [اُمگاورس]، رُمنس، انگست، اسمات •تایم آپ | •نویسنده | haratahug/هارا •خلاصه توی دنیایی که امگاها ناگزیر به اطاعتن، سرکشی یک نقص محسوب میشه! توی دنیایی که آلفاها به تسلطشون مغرورن، همدلی یک ضع...