•𝟐𝟎•

506 148 199
                                    

بعد از روزهای طولانی، سلام.
امیدوارم حالتون خوب باشه🧡✨️
و متاسفم که دور شدم و نبودم...

────━━━━━━────

صدای قطره‌های بارونی که بی‌رحمانه سقف سنگی کلبه‌ی چوبی رو هدف قرار داده بودن، توی گوش‌هاش می‌پیچید و چشم‌هاش خیره به الوارهای بزرگ زیر سقف، منتظر آوار شدنش بود. آوار شدن، مثل حقیقتی که ساعاتی پیش تمام جسم و روحش رو زیر فشار خودش به زانو درآورده بود. شاید تنها چیزی که بهش امید می‌داد که هنوز هم راه نجاتی هست و اجازه نمی‌داد تسلیم بشه، رایحه‌ی سرد و شیرینی بود که تمام نفس‌هاش رو پر می‌کرد. و از کای هیچ کاری جز نفس کشیدن برنمی‌اومد. انقدر که دوست داشت برای یک بار هم که شده، گوش‌هاش نشنون، چشم‌هاش نبینن، لب‌هاش قفل بشن و فقط شاخه‌های بید مجنون دور بدنش بپیچن و برگ و گل‌های مگنولیا هر ردی از وجودش رو بپوشونن.

هرچند فقط دونستن اینکه موج‌های رایحه‌ای که مثل یک نسیم سرگردون هر لحظه بین دیوارهای چوبی کلبه پخش می‌شد، از عدم کنترل سهون روی رایحه‌ش نشات می‌گیره کافی بود تا حتی این گره خوردن رو هم نخواد. نه وقتی به نظر می‌رسید امگاش، امگایی که حتی قبل از تولد ریسمان‌های پیوندشون بهم گره خورده بود، فکر و حال آرومی نداره. حتی صدای کشیده شدن مغار روی چوب هم مثل همیشه نبود. ندیده هم می‌تونست لرزش دست‌هاش رو حس کنه و صدای کُند حرکتش، نشون می‌داد افکارش چطور انرژی رو از تنش بیرون کشیده بودن.

می‌فهمید وقتی ثانیه‌های مقابله با صداهای توی سرش برای خودش هم به کندی و سختی می‌گذشت. تیزی پنجه‌های گرگش، زیر پوستش خراش می‌ا‌نداخت و دنبال راهی برای رهایی می‌گشت و کای حتی در مقابل خودش هم وانمود می‌کرد پوست‌کلفت‌تر از این حرف‌هاست. اما نبود! پوست‌کلفت نبود که پوسته‌ی نازک قلبش با فهمیدن پیدا کردن جفتش ترکید و نبض بیقرارش رو توی همه‌ی وجودش پخش کرد. نبود که با وجود داغی رو به انفجار گوشت و پوستش، لب‌هاش از سرمای لمس نداشته‌ی لب‌های جفتش به لرزه افتاده بود.

تمام زندگیش وانمود کرد چیزی هست که نشون می‌ده ولی توی تمام این ساعات وانمود کردن به زنده بودن هم سخت به نظر می‌رسید. قلبش از خوشحالی می‌تپید و گرگش از خشم، میل به بیرون کشیدن همین قلب داشت و خودش؟! خودش فقط می‌خواست سرش رو کمی به راست برگردونه تا به مردی نگاه کنه که میل به آروم کردنش حتی از آروم کردن گرگ خودش هم بیشتر توی وجودش بال‌بال می‌زد.

صدای قطره‌های بارون حالا طوری توی گوش‌هاش می‌پیچیدن که انگار به جای سقف، جمجمه‌ش رو برای سوراخ کردن هدف قرار دادن. انگار موفق هم بودن که بلاخره یک قطره‌ی فراری از جمجمه‌ی سوراخ‌شده‌ش به سرش نفوذ کرد و از گوشه‌ی چشم چپش راهی برای تخلیه پیدا کرد. فشار انگشت‌های کف دستی که نمی‌دونست کِی مشت کرده بیشتر شد و رد ناخن‌ها روزنه‌ای برای بیرون اومدن گرگش فراهم کرد. می‌تونست تقلای پنجه‌هاش رو برای تبدیل احساس کنه و همین دلیلی بود که کل عضلاتش قفل بشن.

𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora