سلاااام❤️
امیدوارم حالتون خوب باشه😍❤️
و آرامش دور قلبتون یه حصار امن بسازه🥺────━━━━━━────
صدای شکستن ظرفی که ناگهانی توی کلبه پیچید، باعث بسته شدن چشمهای امگایی شد که کنار بخاری مشغول تراشیدن چوب بین انگشتهاش بود. پلکهاش رو آروم روی هم گذاشت در تضاد با دندونهایی که از فشار فکش نزدیک به خرد شدن بود. چندمین ظرفی بود که از وقتی دستش آزاد شده بود، به سطل آشغال انتقال داده میشد؟! حتی آمارش از دستش در رفته بود انقدر که ناخودآگاه توی ذهنش حساب میکرد چند تا ظرف سالم دیگه براش باقی مونده؛ چون شمردن باقیموندهها کمتر و راحتتر بود! همزمان با فشار دادن چوب و مغار توی دستهاش، دم عمیقی گرفت تا برای دفاعیهی بلندبالای آلفای خاطی آماده بشه:
+اوه... چرا نفهمیدم داره از دستم لیز میخوره؟! انگار اصلا احساسش نکردم. ببین این اتفاق اصلا طبیعی نیست. یعنی یا من دستم هنوز خوب نشده و دکترتون هیچی بلد نیست که گفته میتونی ازش استفاده کنی، یا اینکه...
پلکهای سهون با صدایی که ناگهانی حالت ترسیده و نگران گرفت، بیحوصله باز شد و روی کاناپهی روبروش خیره موند. چه اشتباهی توی زندگیش کرده بود که کارما اینطوری ازش انتقام میگرفت؟!
+هی نکنه دارین کمکم بدنم رو بیحس میکنین تا وقتی خواستین اعضام رو دربیارین چیزی نفهمم؟! از اول میدونستم شامهی تیزم درست حدس زده و شما برام خطرناکین... باورم نمیشه! اصلا نکنه ازم مراقبت میکنین که قوی و سالم بشم، بتونین اعضای بدنم رو با قیمت بالاتر بفروشین...
پلک آرومی زد و با دم عمیق دیگهای، وسایل توی دستهاش رو روی میز جلوش گذاشت. این تبدیل به یک روتین شده بود که کای وسایل خونه رو میشکست و چون نمیتونست با پای شکستهش خم بشه، سهون برای جمع کردن شکستهها راهی آشپزخونه میشد. دستش رو به لبهی میز گرفت و با انداختن وزنش روی اون از جاش بلند شد. لحن آلفا به محض دیدن عکسالعملش، حالتی از مظلومیت گرفت:
+نه... نیا! میدونم ممکنه از اینکه دستتون برام رو شده عصبانی و ناراحت باشی ولی قول میدم به کسی نگم شما واقعا چطور امگاهایی هستین. حداقل بذارین خوب بشم و طعم دویدن رو بچشم بعد اگر دستتون بهم رسید... نه... یعنی بعدش توی هوای آزاد نفسم رو بگیرین... هوم؟!
نگاه کای، روی صورت خستهی امگایی که با قدمهای آروم بهش نزدیک میشد خیره بود و دنبال واکنشی میگشت که مطمئن بشه حال سهون خوبه. تقریبا یک هفته از شبی که با دستهای زخمی به کلبه برگشته بود میگذشت و توی تمام این روزها، سهون جواب هیچکدوم از سوالها یا پرحرفیهاش رو حتی با نگاهش هم نداده بود. انگار داشت ازش فرار میکرد یا فقط وانمود میکرد نیست اما با این حال هروقت به کمکش نیاز بود، توی کمترین زمان ممکن خودش رو میرسوند.
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲
Short Story•عنوان | مثل هیچکس •کاپل | سکای/کایهون •ژانر | فانتزی [اُمگاورس]، رُمنس، انگست، اسمات •تایم آپ | •نویسنده | haratahug/هارا •خلاصه توی دنیایی که امگاها ناگزیر به اطاعتن، سرکشی یک نقص محسوب میشه! توی دنیایی که آلفاها به تسلطشون مغرورن، همدلی یک ضع...