•𝟏𝟔•

618 200 382
                                    

سلاام❤️
امیدوارم حال دلتون خوب باشه😍❤️

────━━━━━━────

صدای قطره‌های بارونی که بدون توقف روی سقف چوبی خونه فرود می‌اومد، طوری مثل لالایی توی گوش‌هاش می‌پیچید که پلک‌های بسته‌ش رو سنگین‌تر از قبل کرد. صدا به حدی توی سرش اکو می‌شد که حتی می‌تونست جای برخورد قطره‌ها روی تن خودش رو تصور کنه و کرختی‌ای که به جسمش می‌داد، مانع از هر حرکت اضافی‌ای می‌شد.

طوری خسته و کوفته بود که وقتی صدای جیرجیر چوب‌های کف کلبه رو نزدیک به اتاقش شنید هم نتونست پلک‌هاش رو حتی برای یک میلی‌متر از همدیگه فاصله بده. قدم‌های لنگونی که تا سرویس بهداشتی رفت و دوباره برگشت تا پایین پاهاش توقف کنه رو احساس کرد و تنها واکنشی که نشون داد یک نفس عمیق بود. نفسی که تمام رایحه‌ی سرد بید سفید رو توی ریه‌هاش کشید و بیقراری سلول‌های پریشون قلبش رو آروم کرد؛ انگار دیگه نمی‌تپید و برای ایستادن برای همیشه یا دوباره تپیدن مردد بود.

وقتی سمت راست تشک به داخل فرو رفت و با یک جابجایی کوتاه، تکون‌های ریزی به بدن بی‌حس خودش داد متوجه شد که آلفا درست کنارش نشسته اما چیزی که باعث فاصله گرفتن پلک‌هاش از همدیگه شد، دستی بود که به آرومی دست زخمیش رو بین انگشت‌هاش گرفت. خم شدن آرنجش به بالا و جابجایی کوچک دیگه‌ای که اتفاق افتاد، جای آلفا رو ثابت کرد و همزمان نگاه تار سهون به سقف خیره موند.

برای کای طول کشید تا از شوک شنیده‌هاش بیرون بیاد و این حقیقت رو بپذیره که سهون از شغل و هویتش باخبره. اما به محض کنار اومدن با خودش، نتونست جای خالی مقابلش رو طاقت بیاره و فقط خودش رو به امگایی رسوند که لحن شکسته‌ی جمله‌ی آخرش مدام توی ذهنش تکرار می‌شد. انتظار داشت سهون با حس حضورش از جا بپره یا حالت تدافعی بگیره اما بی‌حسی امگا، حتی بیشتر از زخمی که احتمال عفونتش رو می‌داد نگرانش کرد.

بی‌هیچ حرف اضافه‌ای دست زخمی سهون رو بین انگشت‌هاش گرفت و به محض نشستن، پارچه‌ی خیس و خونی اطرافش رو باز کرد. طوری روی تخت نشسته بود که اگر دراز می‌کشید، شونه به شونه‌ی سهون قرار می‌گرفت اما با این حالت نشسته دیدی به چهره‌ی امگا نداشت. و شاید خودش هم روی نگاه کردن به چشم‌هایی رو نداشت که ناامیدشون کرده.

بابت تمام افکاری که توی ذهنش نقش بسته بود، بهش حق می‌داد و حالا که سکوت خونه فقط با صدای بارون و نفس‌های امگا شکسته می‌شد، دلش می‌خواست زمان متوقف بشه و هیچوقت مجبور نشه لب به توضیح باز کنه. شاید خودش هم گاهی دلبسته‌ی سکوت می‌شد. گاهی؟! نه همیشه. فقط زمان‌هایی که کنار سهون بود مشتاق حرف زدن از هر چیزی می‌شد که به خودش ربط داشت ولی حالا دلش می‌خواست این سکوت متفاوت کنار امگا که هم آرامش‌بخش بود و هم سنگین، تا ابد طول بکشه.

𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲Where stories live. Discover now