He just wants to find it

40 13 0
                                    

با احساس ضعف پلک محکمی زد..

باتریشو چک کرد...
هنوز تا ۵ ساعت دیگه میکشه..پس چشه؟

"از همتون متنفرم!!!"

پدر خندید و بلندش کرد!

اِدموند با دیدن در بسته شده روی رافائل چاقوی روی میز رو برداشت.نفس خشمگینی کشید و سمتش هجوم آورد:
توی عوضی!!!داری دست به قتل ما میزنی؟!؟!؟!

با فرود چاقو توی چشمش ناباور زمین افتاد..
داشت...توهم میزد؟؟!

قفسه سینش رم کرد...
ششاش...توی این یک ساعت انقدر پر و خالی شد که کم کم داره سرش گیج میره.
کل دنده هاش درد میکنن...
با رد شدن دیتیلای آبی و قرمز دیگه ای توی دید کاملا واضح 2070mp آهی کشید~

آروم بلند شد.

راف:کجا میری؟....

صداش از توی اتاق کار پدر اومد...

بدون توجه به صداش سمت پله ها رفت.

راف:با توعم!!منو اینجا تنها نزار!!!هییی..دو روزه من اینجاااامممم!!!!
جیمیییینننن!!!

شروع کرد پایین رفتن از پله ها.

راف:جیمیننننن!!!!باتوعممممم!!!ربات عوضییییی!!!!

وارد پذیرایی از جنس چوب شد...
خونه پدر...
همچین مکانایی داشت؟!

سمت در خروجی رفت

؟:سلام..خسته نباشید!

نیم نگاهی به اون ربات انداخت...
اون..مثل خودش نبود.
پوسته اصلیش آهنی و پلاستیک بود..
تعظیم ریزی براش کرد..

؟:بیرون میرید؟

اون...متوجه نشد رباته؟یعنی انقدر حرکاتش شبیه انسانا شده؟..

جیم:بله..

؟:چیزی نیاز ندارید؟

سری به طرفین تکون داد.اون ربات خیلی عادی سراغ کارای توی آشپزخونه رفت..نگاهشو از آشپزخونه گرفت..
به در خروجی زل زد...

سمتش رفت و بازش کرد..

دو روز کامل...خودشو توی اتاق اربابش حبس کرد.
تا تصمیم بگیره..
تصمیم بگیره ببینه چیکار کنه...

اون آدم کشت..
دو نفر رو کشت!

حقشون بود...
اونا اربابشو اذیت میکردن...
خودشو اذیت کردن.اونا میخواستن جای خودش تصمیم بگیرن..
آوا میخواست برای همیشه خاموشش کنه..
اِموند میخواست بهش تجاوز کنه..
رافائل میخواست خرابش کنه...
در واقع کردش...

دستی روی خراش گونش کشید.

دستشو پایین آورد.خون روش دیگه خشک خشک شده بود...
لباساش بخاطر خون کمی خشک شده بودن و مثل همیشه نرم نبودن.

مثل همیشه...در حال لود کردن نبود...با دیدن خون..دو ساعت لود نمیکرد اسمش چیه چه ویژگی هایی داره چیکار میکنه..
اصلا چرا باید بفهمه خون چیکار میکنه مگه رباته__

دستشو پایین انداخت...باید بره نیویورک...

باید دنبال اربابش بره..
ازش بپرسه چرا رهاش کرد....

شروع کرد به دویدن!
از توی مسیر جنگلی وارد جاده شد!!
سمت شهر رفت..
باید میرفت ایستگاه قطار..
باید...

از حرکت ایستاد..

اگه دست به قتل اربابش بزنه چی...؟

دستاشو مشت کرد..

نفس لرزونی از میون لباش فرار کرد...

شاید..خیلی اون اتفاقا..سریعا پیش اومد و..تموم شد...ولی برای خودش...هر ثانیه...هر نفسی که ادموند و آوا برای زنده موندن میکشیدن رو شمرد...

جیمین...مجبور شد بکشتشون...
اونا میخواستن جلوشو بگیرن..
تا دنبال اربابش نگرده...اصلا نفهمید چی شد!اونا سریعا حمله کردن..
انگار...

واقعا منتظر بودن تا حمله کنن...

با ریزش قطره خونی از بینیش اهمیتی بهش نداد.
دوباره شروع کرد به جلو رفتن...

اون قاتل نیست...

جیمین کل زندگیشو برای اربابش فدا میکنه..جیمین اربابشو نمیکشه!کشتن اشتباهه!!!

جیمین فقط میخواد اربابشو پیدا کنه~

《Where is my master?》[vmin]Where stories live. Discover now