⇚چـپـتـر دهم「برادر دوم」
━━━━━━「🕯」━━━
چند روز از ملاقات در تالار ارکیده سپری شد. ووشیان بعد از بیدار شدن از تجربهی سختی که بر او گذشته بود، سعی کرد عادی رفتار کند. خوشبختانه، بعد از بیدار شدن کنار وانگجی وحشت ننمود و بنابراین از آن زمان وانگجی ،هر شب، در سکوت کنار او دراز میکشید و ووشیان هیچگاه او را به دلیل آرامشی که از عطر او دریافت مینمود از خود دور نکرد.
رهبر قبیله بودن در کنار عالیجناب بودن، وانگجی را تبدیل به مردی پرمشغله در بیشتر ساعات روز کرده بود. ووشیان اغلب او را تا تالار اصلی همراهی میکرد و هرگاه احساس بیحوصلگی میکرد به خرگوشها یا سیب کوچولو سر میزد یا به تماشای تمرین کارآموزهای جوان میپرداخت. او تلاش میکرد در سکوت حضور داشته باشد و به هر قیمتی، از دیدار با استاد بزرگ دوری میکرد. گاها به ملاقات زوو جون میرفت و با او دربارهی هر چیزی جز مراسم پیوند روح صحبت میکردند.
بر ووشیان واضح بود که این وضع، اگر قصد داشت آن مکان را خانهی خود بنامد، دوام چندانی نخواهد یافت. چرا که ترک کردن مقر به همراه وانگجی یا بدون او دیگر یک انتخاب نبود. او ممکن بود هر چیزی باشد اما ترسو نبود. تنها انگیزهی او، بودن سیژویی با ون نینگ بود که به دیدن چیشان رفته بودند و تا مدتی بازنمیگشتند. بسیار ضروری بود تا قبل از برگشتن سیژویی و از دست دادن همه چیز جویای راه حلی منطقی باشد.بر پشت خود و میان خرگوشهای کوهستان پشتی مقر ابر دراز کشیده بود و در عین حال که زیر نورخورشید آفتاب میگرفت، گزینههای پیش رویش را سبک و سنگین مینمود. نمیتوانست منتظر تقدیر شود تا مسیر درست را به او نشان دهد، زیرا که از قبل از بدشگونی آن مطلع بود. تنها راه چاره انجام اقدامی بزرگ و همان اندازه موثر بود. اما چه کاری؟
ووشیان در افکار خود غرق شده بود:
"توی تصویری که بهم الهام شد به وضوح ارباب بزرگ چیرن باعث مرگم شده بود حالا مستقیم یا غیرمستقیم. درخت مادر گفت که باید غم و اندوهش رو آروم کنم تا بتونم محبتشو به سمت خودم جلب کنم. من که هیچی در موردش نمیدونم جز اینکه طرز برخورد به شدت سختگیرانهای با شاگرداش داره. شاید باید وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم تا بتونم بیشتر بشناسمش؟ نه. نه. نه....اون آرزوی مرگم رو داره، نمیتونم این ریسک رو بپذیرم که بیشتر از همیشه اذیتش کنم. شاید باید از وانگجی بپرسم...نه...به اندازهی کافی سرش شلوغ هست. نباید بیشتر از این مایهی گرفتاریش بشم. زوو جون چطور؟ میتونم از اون بخوام کمکم کنه!"
با نتیجهای که در ذهنش شکل گرفته بود، برخاست و به سمت تالار ارکیده به راه افتاد. حضورش را اعلام نمود و بعد از اجازه گرفتن با شور و شوق و با عجله وارد شد، تعظیم کرد و با صدای تلپی روبهروی زوو جون نشست. زوو جون قادر نبود لبخند حیرتزدهاش را با دیدن حرکات کودکانهی ووشیان پنهان کند.
«حالتون چطوره ارباب جوان وی؟»
ووشیان سرش را تکان داد: «میتونی منو ووشیان یا دیدی صدا کنی. من زیاد طرفدار قوانین سخت و رفتارای فرمالیته نیستم.»
زوو جون: «بسیار خوب پس ووشیان، تو هم میتونی به من بگی شیچن یا از اونجایی که داری با برادرم پیوند پیمان روح میبندی، برادر صدام کنی.»
ووشیان با خوشحالی خندید و گفت: «من هیچوقت برادر بزرگتر از خودم نداشتم. باعث افتخارمه.» کمی تعظیم کرد.
زوو جون در پاسخ لبخندی زد: «حس میکنم میخواستی چیزی ازم بپرسی.»
ووشیان با خجالت وانمود به خاراندن سرش کرد: «میشه یه مقدار بیشتر از ارباب چیرن برام بگی؟ تو گفتی اون مرد معقولیه و من میخوام بدونم چطور میتونم رضایتش رو به دست بیارم.»
زوو جون با اتمام حرف ووشیان اخم کرد: «ووشیان تا به حال ندیده بودم علاقهای به نظرات دیگران نشون داده باشی. چرا داری به این سختی سعی میکنی عمو رو خوشحال کنی؟ رضایت اون، هر چند بهتره، اما برای وصلت شما ضروری نیست.»
ووشیان با دستپاچگی خندید: «هاهاها....خب چون باعث میشه هانگوانگ جون خوشحال بشه؟»
زوو جون تنها به خیره شدن به ووشیان اکتفا کرد، چرا که به خوبی میدانست جملهی گفته شده دروغی بیش نیست. ووشیان آهی کشید و به پایین نگاه کرد: «اگر دلیلشو بهت بگم، میشه به لان ژان چیزی نگی؟ لطفا ،دلم نمیخواد بیشتر از این نگرانش کنم.»
زوو جون به نشانهی تایید سری تکان داد و ووشیان شروع به گفتن همه چیز دربارهی تصویر وحی شده و راهنماییهای درخت مادر نمود.
زوو جون بر روی دست خود تکیه کرد و گفت: «اگر عمو تو رو تایید نکنه...باعث و بانی مرگ تو میشه؟»
ووشیان سرش را به بالا و پایین تکان داد.
زوو جون: «پس چرا فقط اینجا رو ترک نمیکنی. این کار حفظ جونت رو تضین میکنه.»
ووشیان: «حفظ جونم برام اهمیتی نداره. من قبلا هم مردم و ترسی از دوباره مردن ندارم. تنها خواستهی من اینه که نمیخوام با مردنم یا رفتنم به لان ژان آسیب بزنم.»
زوو جون حس کرد گرمای مطبوعی وجود او را فراگرفت. ازخودگذشتگی این مرد تا مرز جنون پاک و خالص بود.
«دوباره تعریف کن درخت مادر دقیقا چه چیزایی رو گفت.»
ووشیان: «اون گفت: ای مقدس، سرنوشت تو که روی سنگ سخت حک نشده. بزرگترین چیزی که یک نفر میتونه در روابطش پیشکش کنه همدردیه. غمهاش رو آروم کن همونطور که غمهای من رو آروم کردی و اون تا ابد طرف تو خواهد بود.»
زوو جون: «اون صدات میکرد ای مقدس؟»
ووشیان: «نمیدونم چرا. حس کردم عجیبه ولی دلیلش رو نپرسیدم.»
زوو جون: «همم...رابطه، همدردی، غم و اندوه، رضایت.»
ووشیان: «به همین خاطر برای کمک پیش تو اومدم. من ارباب بزرگ چیرن رو خوب نمیشناسم تا بتونم برای اندوهش همدردی کنم.»
زوو جون: «چیزی به فکرم نمیرسه که احتیاج به آروم کردن یا درمان کردن داشته باشه یا بتونه بهت این امکان رو بده تا رضایتش رو به دست بیاری. میشه کمی بهم فرصت بدی تا راجع بهش فکر کنم؟»
ووشیان با کمرویی خندید: «عجلهای نیست! تا وقتی سیژویی به اینجا نرسه وقت هست.»
زوو جون: «فردا دوباره همدیگه رو ملاقات میکنیم.»
ووشیان بعد از تعظیم، آنجا را ترک نمود.
YOU ARE READING
「𝐓𝐡𝐞 𝐑𝐢𝐬𝐞 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐢𝐯𝐢𝐧𝐞 𝐎𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞␋𝐖𝐚𝐧𝐠𝐗𝐢𝐚𝐧」
Fanfictionﻬღ ترجمه فارسی فیک ‹ ظهور خردمند مقدس › ⌑ کاپل ‹ وانگشیان␋لانجانتاپ › ⌑ ژانر ‹ ماجراجویی، رمانتیک، کمدی، تخیلی › ⌑ روز آپ ‹ پنجشنبهها › ⌑ نویسنده ‹ Blacksalt › ⌑ مترجم و ویراستار ‹ MaHSaa ›