Chapter「𝟷𝟺 & 𝟷𝟻 」

366 59 19
                                    

⇚چـپـتـر چهاردهم「روزهای بی‌قراری.」

━━━━━🎑」━━━

بعد از مدتی ووشیان به شدت تب کرد. در طول شب چشمانش را باز نمود و وانگجی را کنار بستر خود یافت که دست او را نگه داشته بود و آهنگشان را زیر لب زمزمه می‌کرد تا ووشیان را آرام کند.
«لان ژان»

وانگجی در حالی که ابروی مرد بیمار را نوازش می‌کرد به او لبخند زد: «هوم؟» ووشیان تلاش کرد تا دستش را از دست وانگجی بیرون آورد اما خستگی بر او غلبه گشت پس بنابراین چند بار پلک زد و زیر لب گفت: «موفق شدیم؟» وانگجی تنها لبخندی زد و به زمزمه کردن ترانه ادامه داد.
ووشیان لب برچید و قبل از آنکه دوباره به آغوش خواب برود لب زد: «واقعا حوصله سر بری.»

بعد از سپری شدن سه شب و دو روز ، تب بدن ووشیان را به ستوه آورده بود. درمانگر از هر روشی که ممکن بود و به ذهنش می‌رسید استفاده کرد تا دمای تن ووشیان را پایین بیاورد اما موفقیتی عایدش نگشت. ارباب بزرگ چیرن روز دوم ،پس از آنکه سلامت خود را از شکنجه‌ی احساسی بازیافت، به عیادت ووشیان آمد و از آن موقع اتاق سکوت را ترک نکرد. زوو جون کم کم برای برادر و عموی خود احساس نگرانی می‌کرد،چرا که اگر این شب زنده‌داری‌هایشان ادامه پیدا می‌کرد هر دو از بین می‌رفتند.

شب سوم بود که ووشیان بیدار شد و هذیان گویان گفت:«باید...باید برم معبد قبیله رو تمیز کنم.اگه اینکارو نکنم مادام یو شلاقم می‌زنه...اون گفت کارم...کارم تمیز کردنه...چون...من یه...من پسر یه خدمتکارم...پس باید تمیزکاری کنم.» تلاش نمود از جای خود بلند شود ولی زوو جون که در آن زمان مراقب ووشیان بود، سعی نمود او را آرام کند و به آرامش برساند. وانگجی، صدای پراستیصال نیمه‌ی دیگر روحش را شنید و از حالت مراقبه‌ی خود خارج گردید؛ به کمک برادرش شتافت. در این حین چیرن از دور با چشمانی نگران کار دو برادر را تماشا می‌کرد.

ووشیان بعد از گذشت چند دقیقه تلاش‌های بیهوده به نظر می‌رسید خسته شده پس کم کم دوباره دراز کشید؛ اما بعد به طور ناگهانی از در جای خود نشست و شروع به سرفه‌های خونین کرد. با ادامه پیدا کردن سرفه‌ها، وانگجی ووشیان را محکم گرفت: «وی یینگ!»

زوو جون با عجله به سراغ درمانگر رفت. چیرن نیز در این میان نزدیک تر گشت و انگشتش را سمت مشت ووشیان گرفت تا از انرژی معنوی خود به او ببخشد و او را آرام گرداند.

درمانگر به آن‌ها اطمینان داد که حال ووشیان خون لخته شده را به بیرون سرفه کرده خطر دیگر رفع شده و جای نگرانی وجود ندارد و به زودی شرایط حیاتی ووشیان التیام می‌یابد.

زوو جون عمویش را راضی نمود تا به مکان خود بازگردد و استراحت کند اما او به این کار بی رغبت و بی میل بود. سرانجام شب چهارم هر دو بستر بیمار را ترک گفتند.
وانگجی سطلی از آب خنک و مطبوع مهیا نمود و شروع به تمیز کردن ووشیان کرد. در حالی که داشت بازوان ووشیان را تمیز می‌کرد، ووشیان چشمانش را باز کرد و آهسته زیر لب زمزمه کرد: «بی شرم.» وانگجی ناگهان از کار خود دست کشید و در پاسخ لبخند زد: «وی یینگ. هنوز تب داری.» ووشیان با سردرگمی تنها توانست پلک بزند. وانگجی توضیح داد: «یادت میاد؟ مراسم همدردی با روح رو با عمو اجرا کردی. به خاطر سختی‌ای که کشیدی بیهوش شدی و از اون موقع داری با تب و بیماری دست و پنجه نرم می‌کنی.»
ووشیان لب زد: «عموت از دستم عصبانیه؟»
وانگجی سر تکان داد: «نگرانته.»

「𝐓𝐡𝐞 𝐑𝐢𝐬𝐞 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐢𝐯𝐢𝐧𝐞 𝐎𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞␋𝐖𝐚𝐧𝐠𝐗𝐢𝐚𝐧」حيث تعيش القصص. اكتشف الآن