⇚چـپـتـر هشتم - جایی که به آن تعلق داریم
━━━━━━「🎐」━━━
همانطور که در سکوت به سفر خود ادامه میدادند، ووشیان که بر روی سیب کوچولو سوار شده بود بعد از مدتی حوصلهاش سررفت و مشغول نواختن فلوتش شد. برخلاف وانگجی، او آنقدر انرژی نداشت که تمام مسیر بازگشت به مقر ابر را راه برود و به همین دلیل از داشتن سیب کوچولو همراهشان بسیار خوشحال بود. آنها سیب کوچولو را در کوهستان پشتی، در کنار خرگوشها رها کردند.
قبل از اینکه وارد مقر شوند، ووشیان ایستاد.
تصویری که توسط درخت مادر به او وحی شده بود در ذهنش مرور کرد. حقیقت این بود که او از عموی وانگجی میترسید؛ میترسید از اینکه نتواند او را با مهارتهای خود متقاعد کند. حتی بعد از نمایشی که منگ یائو به راه انداخت و حقیقتِ پشتِ پاپوشی که برای ووشیان درسته کرده بود برای همه افشا شد، او همچنان با غضب به ووشیان مینگریست.
وانگجی که متوجه درنگ ووشیان شده بود نام او را صدا زد: «وی یینگ.»
با شنیدن صدایی که نام او با آن خوانده شده بود، ووشیان لبخندی روی صورتش نشاند و جواب داد: «بالاخره رسیدیم خونه.»
اما وانگجی فریب نخورد. چیزی بر سینهی ووشیان بعد از بیدار شدن از ملاقات او با درخت آرزو ، قبل از اینکه آنجا را ترک کنند، سنگینی میکرد. او نمیخواست ووشیان را با سوالهای خود دربارهی اتفاقی که افتاده بود آزار دهد به این امید که او با میل و رغبت خود و هر زمان که احساس آمادگی میکرد این راز را با او به اشتراک بگذارد.
هرچند به نظر میرسید پیشآمد چندان خوشایندی برای تعریف کردن نباشد.
با یک حرکت، وانگجی انگشتان خود را میان انگشتان ووشیان قفل نمود و آن دو به راه خود به سمت تالار اصلی به راه افتادند: «اول با عمو و برادر ملاقات میکنیم بعد استراحت.»
ووشیان با اضطراب سرش را تکان داد و اجازه داد وانگجی او را دنبال خود بکشد.
شانس با آنها یار بود؛ چرا که هر دو ،ارباب بزرگ لان چیرن و زوو جون در تالار ارکیده، مشغول صرف چای بودند. وانگجی و ووشیان قبل از اینکه به آنها ملحق شوند، پس از وارد شدن تعظیم نمودند و ادای احترام کردند. زوو جون انتظار دیدار دوبار با ووشیان را نداشت زیرا که چندی پیش با یکدیگر، در حالی که عمویش به وضوح حضور او را نادیده گرفته بود، خداحافظی کرده بودند.
زوو جون: «ارباب جوان وی، شما برگشتید؟»
وانگجی به ووشیان مهلتِ پاسخ گفتن نداد: «ما میخوایم با هم پیمان وصلت روح ببندیم.»
این جمله افراد حاضر در اتاق را در بهت و سکوت فرو برد.
دهان ووشیان از تعجب باز مانده بود و طوری به وانگجی نگاه میکرد انگار که سر دیگری کنار سرش رشد کرده بود. زوو جون چشمانش را بست و سرش را با خندهای بیصدا تکان داد. عمو چیرن دست خود را بر میز کوبید و فریاد زد: «عقلتو از دست دادی؟»
ŞİMDİ OKUDUĞUN
「𝐓𝐡𝐞 𝐑𝐢𝐬𝐞 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐢𝐯𝐢𝐧𝐞 𝐎𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞␋𝐖𝐚𝐧𝐠𝐗𝐢𝐚𝐧」
Hayran Kurguﻬღ ترجمه فارسی فیک ‹ ظهور خردمند مقدس › ⌑ کاپل ‹ وانگشیان␋لانجانتاپ › ⌑ ژانر ‹ ماجراجویی، رمانتیک، کمدی، تخیلی › ⌑ روز آپ ‹ پنجشنبهها › ⌑ نویسنده ‹ Blacksalt › ⌑ مترجم و ویراستار ‹ MaHSaa ›