Chapter「𝟺」

242 81 1
                                    

⇚چـپـتـر چهارم「لا زاشیا」

━━━━━━「🧧」━━━

ووشیان کم‌کم هشیاری خود را به دست می‌آورد. شخصی در نزدیکی او به آرامی در حال گریه بود و می‌توانست حس کند زمین زیرش پوشیده از برگ‌های زیادی است . چشمانش را باز کرد و خود را در مکانی با رنگ‌های سبز و طلایی یافت. عزم خود را جزم کرده ، سعی کرد بنشیند و بفهمد چگونه سر از آنجا درآورده است.
"لان ژان کجاست؟"
صدای گریه‌ی شخص دوباره او را به خود آورد؛ به اطراف نگاه کرد تا منبع این غم را کشف کند. تنها در چند قدمی‌اش زنی زیبا را دید که لباسی سبز و طلایی به تن دارد و بر روی ریشه‌ای نشسته بود؛ با دستانش صورت خود را پوشانده بود و به آرامی گریه می‌کرد. به نظر نمی‌آمد که متوجه حضور ووشیان در آن‌جا باشد بنابراین ووشیان بلند شد و به زن نزدیک شد.
موی زن تا شانه‌هایش می‌رسید و با برگ‌های طلایی آراسته شده بود. اندام او ظریف به نظر می‌رسید و بنابردلیلی ووشیان احساس کرد که باید زن را تسکین دهد.
کنارش نشست و با صدایی آرام گفت: «خانم جوان چرا دارید گریه می‌کنید؟» زن به سمت ووشیان نگاه کرد و  نفس ووشیان با دیدن رنگ چشمان زن که به رنگ سبز روشن بود، در سینه‌اش حبس گشت. او به طرز نفس‌گیری ،حتی با وجود گریه‌ی زیاد و اشک‌های خیس درون چشمان و بر روی گونه‌هایش ،زیبا بود.
«غمگینم...»
ووشیان نزدیک‌تر شد و دست خود را برای تسلای زن بر روی شانه‌اش قرار داد.
«چرا ناراحتید؟»
او جواب داد: «پسرمو دزدیدن.»
ووشیان دید که اشک‌های تازه بر روی گونه‌های زن جاری شد پرسید: «کی پسرتونو دزدیده؟»
نفس لرزانی بیرون داد و زمزمه کرد: «همونایی که برام دعا می‌کنن.»
ووشیان از پاسخ زن بیش از پیش گیج شد اما به نوازش کردن شانه‌ی او ادامه داد تا ناله‌اش را تسکین دهد. ووشیان سوگ زن را به خوبی حس می‌کرد اما نمی‌دانست چگونه می‌توان او را از آن غم نجات داد. زمانی‌که زن آرام شد و دست از گریه برداشت از او پرسید: «می‌شه بهم بگید کجا می‌تونم دنبالش بگردم تا بتونم پیداش کنم و بیارمش پیشتون؟»
زن سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: «هرچیزی که دزدیده بشه برای همیشه رفته و سرکشی اندوه من رام نشدنیه.»
ووشیان به اطرافی نگاهی انداخت، سعی کرد دنبال چیزی بگردد تا به وسیله آن بتواند زن را آرام کند که به یاد آورد حتی نمیدانست چگونه به آن‌جا رسیده است.
«ما کجاییم؟»
«ما جایی هستیم که همه‌ی رویاها رشد می‌کنن و برومند می‌شن.»
ووشیان که تازه در حال درک کردن وضعیت موجود بود گفت: «ما توی درخت آرزوییم؟ خانوم جوان شما کی هستید؟»
زن دستش را جلو آورد و گونه‌ی ووشیان را با ظرافت لمس کرد: «ای مقدس، اسم من لا زاشیاست. من اسلحه‌ی روحانی مردی نیکو بودم ، کسی که روح خودش رو قربانی کرد تا یک روستا رو نجات بده. از اون موقع من اینجام تا آرزوی اون رو تحقق ببخشم.»
ووشیان سردرگم به زن نگاه کرد و زن ادامه داد: «ارباب من باقلبی خارق‌العاده، بر روی زمین سفر می‌کرد.ما شرق رو دیدیم، با هیولاها در غرب جنگیدیم، در شمال گرفتار عشق شدیم و در جنوب خانواده‌مون رو از دست دادیم. سرنوشت این‌طور رقم زده بود که بعد از دست دادن عزیزانمون به این دیار برسیم. بعد از وارد شدن به این سرزمین متوجه شدیم که تمام زنان یا غمگینن یا در حال ناله و شیون هستن. ارباب من سوگ اونها رو حس کرد و خواست دلیلش رو بدونه...معلوم شد که همه‌ی زنان پسرانشون رو طی یک جنگ از دست دادن. همه‌ی پسرها بعد از این‌که به محل جنگ فرستاده شدن، دیگه هرگز برنگشتن. بنابراین قلب تمام زنان شکسته و اندوهگین بود. جنگ هم‌چنان در جریان بود و پسران به محض این‌که می‌تونستن شمشیر در دست بگیرن به جنگ فرستاده می‌شدن....این باعث شکل‌گیری اندوه در زنان می‌شد چرا که انگار فرزندانشون با سرنوشت مرگ زودهنگام به دنیا می‌آوردن.
ما به تازگی عزیزانمون رو از دست داده بودیم بنابراین ارباب من رنج اون‌ها رو حس کرد. تاریکی‌ای که بر اون روستا سایه انداخته بود، قلب ارباب من رو تحت تاثیر قرار داد و او با خود عهد بست که به این جنگ خاتمه بده. با هدف جدیدی که سر راه ما به وجو اومده بود، به جای پسران جوان باقی‌مونده ،به سمت محل جنگ روانه شدیم. جنگ به پایان رسید و ما پیروز شدیم، اما هیچ‌چیز در دنیا بدون تقاص به دست نمیاد....ارباب من تا حد مرگ زخمی شده بود و پسرانی که زنده مونده بودن رو به سمت روستاشون همراهی کرد. مردم روستا به استقبال اون رفتن و در روزهای پایانی زندگیش از اون مراقبت کردن.
قبل از وداع کردن با این دنیا من رو، شمشیرش رو، در مرز روستا کاشت تا از ورود دشمنان جلوگیری کنم و هم‌چنین نمادی از امید بشم. با این‌که خیلی ها جون خودشون رو از دست داده بودن خیلی ها هم نجات پیدا کرده بودن؛ از همون موقع پرستش می‌شدم. عشق و قدردانی‌ای که به من داده می‌شد من رو به درختی محافظ تبدیل کرد و هر برگی که به وجود آوردم نشونه‌ی آرزویی شد که برآورده کردم.
اما با گذشت زمان احساس تنهایی توی تمام وجودم رخنه کرد، پس تصمیم گرفتم قسمتی از وجودم رو موجودیت ببخشم...یک فرزند پسر... من به او همه چیز یاد دادم و ما با هم از روستا و رویاها محافظت می‌کردیم تا این‌که چند ماه پیش مردی با نیت پلیدی به ملاقات ما اومد.آرزویی که او طلب می‌کرد به قدری تاریک بود که من و پسرم از برآورده کردن اون سرباز زدیم. اون مرد از این کار عصبانی شد و تصمیم گرفت ما رو مجازات کنه. او پسرم رو دزدید و فرار کرد و قلب من از اون به موقع تکه تکه شده.»
زاشیا دستان ووشیان را در دستان خود گرفت: «ای مقدس! تا حالا شده کسی رو از دست بدی که تصور یک روز زندگی بدون اون، تلخ و ظالمانه به نظر بیاد؟»
ووشیان به پایین نگاه کرد و زمزمه کنان گفت: «خیلی زیاد، انقدر که حتی جرئت فکر کردن بهشون رو ندارم.»
زاشیا هیچ‌وقت چنین دلجویی از جانب کسی ندیده بود.آن‌ها به یک‌دیگر خیره شدند و لبخند غمگینی رد و بدل کردند.
ووشیان: «بانو زاشیا اهالی این سرزمین هنوز به کمک شما نیاز دارن. امیدوارن راهی پیدا کنن تا شما رو درمان کنن. باید برای این غم چه کمکی کنن؟»
زاشیا: «روح من قسمت بزرگیش رو از دست داده اگر اونها قسمتی از روح خودشون رو به من بدن من مثل قبل می‌شم و درمان می‌شم.»
ووشیان با خوشحالی بلند شد و گفت: «خیله خوب. من برمی‌گردم و مطمئن می‌شم راهی برای بهتر کردن حال شما وجود داره.»
به اطراف نگاه کرد و سپس با خجالت لبخندی زد و پرسید: «آمم. می‌گم حالا چطوری باید برگردم؟»
زن خندید و نزدیک شد. دستش را روی گونه‌ی ووشیان قرار داد و نجوا کرد: «وقتی کارت تموم شد برگرد و منو پیدا کن.» ووشیان همان انرژی را حس کرد و سفیدی، مجدد او را دربرگرفت.

━━━━━━「🧧」━━━

ممنون از مترجم و ویراستار عزیزمون که این پارت رو آماده کرده، با ووت و کامنت‌های زیباتون بهش انرژی بدین🥰❤💚

Translator & Editor: MaHSaa

「𝐓𝐡𝐞 𝐑𝐢𝐬𝐞 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐢𝐯𝐢𝐧𝐞 𝐎𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞␋𝐖𝐚𝐧𝐠𝐗𝐢𝐚𝐧」Where stories live. Discover now