عشقت رو بهم بده_پارت هفتم

106 43 4
                                    

به شرکت رسید و با عجله خودش رو به طبقه دوم رسوند. به سمت میزش رفت و کیفش رو روش گذاشت و همون‌طور که نفس نفس میزد روی صندلی پشت میز نشست.
کیفش رو باز کرد و اسپریش رو از داخلش بیرون آورد و به سمت دهنش برد. به خاطر دویدن زیاد نفس تنگی گرفته بود و مجبور بود از اون اسپری لعنتی که الان داشت به آخراش می‌رسد استفاده کنه.

اسپری رو از دهنش فاصله داد و چند تا نفس عمیق کشید. همون موقع در باز شد و جوچنگ با اخمی که به طور واضح روی پیشونیش خودنمایی می‌کرد و رایحه عصبانیش داخل شد. 
ییبو به نشونه احترام سریع از روی صندلی بلند شد و سلام کرد اما چنگ بدون توجه به اون به سمت اتاقش رفت.
ییبو متعجب سر جاش نشست.

_چرا انقدر عصبانی بود؟!

با ضعف شدیدی که توی شکمش احساس کرد چهره‌ش درهم رفت و از روی صندلی بلند شد و از سالن بیرون رفت. شاید اگه کمی هوا می‌خورد حالش بهتر میشد.
از قبل از نگهبان های شرکت پرسیده بود که اونجا بالکن داره یا نه و اونها پشت بوم رو بهش پیشنهاد داده بودن. پس سوار آسانسور شد و خودش رو به طبقه چهارم رسوند‌.

به طبقه مورد نظرش رسید و از آسانسور خارج شد. با باد خنکی که بهش خورد بی‌اراده چشماش رو بست و دست هاش رو از کنار پهلو هاش بالا آورد.
نفس عمیقی کشید و بعد از چند روز لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست. بی‌توجه به اینکه شخصی اون‌طرف تر بهش خیره شده بود…..

بعد از رفتن چنگ، از پشت میز بلند شد و کلافه خودش رو به پشت بوم رسوند تا هوای آزاد بتونه مقداری از عصبانیتشو کمتر کنه و آروم بشه.

به پشت بوم که رسید نفس عمیقی از هوای خنک  اطرافش کشید و به سمتی رفت. دست هاش رو روی حفاظ آهنی گذاشت و نگاهش رو به خیابون شلوغ زیر پاش داد‌.
هنوز گیج و عصبی بود که چطور خودش متوجه تمام این مشکلاتی که برای شرکت به وجود اومده بود نشده.  

با تشخیص رایحه ای آشنا پلکی کرد و حیرت‌زده چرخید و با دیدن فردی که رو به روی در ورودی پشت بوم ایستاده بود و لبخند به لب چشم هاش رو بسته بود و دست هاش رو باز کرده بود، بی اراده ضربان قلبش بالا رفت و نفسش توی سینه‌ش حبس شد. 

ییبو هم با تشخیص رایحه عجیب و آشنایی با تعجب چشماش رو باز کرد و با حس نگاه سنگینی سرش رو به همون سمت چرخوند. با دیدن جان شوکه کمی چشماش گشاد شد و دستاش پایین افتاد و کنار پهلوهاش قرار گرفت. اون اونجا چیکار می‌کرد؟؟ 

هردو حیرت زده بهم خیره شده بودن. باد خنکی می‌وزید و موهای کوتاهشون رو به پرواز در می‌آورد.
ییبو آب دهنش رو قورت داد. از نگاه خیره‌ی آلفا لرزه ای به بدنش افتاد. چرا شیائو جان باید اون‌طور بهش خیره می‌شد؟؟

جان نفس عمیقی کشید و مجدد پلکی زد. نمی‌دونست دقیقا چند ثانیه شده بود که نفسش رو حبس کرده بود و بدون پلک زدن به اون امگا خیره شده بود. دلیل این واکنش هاش وقتی که اون پسر رو می‌دید رو نمی‌فهمید. نمی‌تونست نگاهش رو از روش برداره. انگار که یه نیروی نامرئی چشم هاشون رو بهم قفل کرده بود. 

𝙜𝙞𝙫𝙚 𝙢𝙚 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙡𝙤𝙫𝙚Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz