عشقت رو بهم بده_پارت دهم

102 42 8
                                    

عصبی مشتش رو محکم به دیوار کوبید.

_شیائو جان عوضی. فکرشو نمی‌کردم به این راحتیا پیدامون کنه.

لیندا پوزخندی زد.

+اون باهوش تر از این حرفاست!

دندون هاش رو روی هم فشرد: باید بیشتر احتیاط می‌کردیم که الان تو این وضع نباشیم. 

یانگ شی خون خشک شده کنار لبش رو با پشت دست پاک کرد.

_باید تا قبل از اینکه بلایی سرمون بیاره از اینجا فرار کنیم!

لیندا توی اون تاریکی بهش خیره شد.

+امشب!

یانگ شی و یانگ یان هردو نگاهشون رو بهش دادن.

_چی داری میگی؟ اگه همین الان فرار نکنیم معلوم نیست تا شب چه بلایی سرمون بیاد. بعد تو میگی امشب فرار کنیم؟؟

تک‌خنده پر حرصی زد و نگاهش رو ازش گرفت: زده به سرت میخوای هممونو به کشتن بدی!

لیندا چشم غره ای نثار برادرش کرد.
یان متفکر همراه با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود به حرف اومد.

×الان سخته بخوایم فرار کنیم. شیائو جان مطمئنا افرادش رو اینجا گذاشته و اگه بخوایم تو روز روشن از اینجا بریم بیشتر باعث دردسر میشه و همشون متوجه میشن.

نگاهش رو به دختر و پسرش داد: باید تا شب یه نقشه خوب بکشیم که بدون ایجاد سر و صدا بتونیم به راحتی از شرشون خلاص شیم.

لیندا نیشخند کم رنگی زد و چاقوی کوچیکی رو از توی جورابش بیرون کشید. نگاهش رو به برق سفیدی که از تیغه براق و بُرنده چاقو ساطع میشد داد.

+با این از شر همشون خلاص میشیم و از اینجا فرار می‌کنیم!

.

.

.

خودش رو به دفترش رسوند و پشت میز قرار گرفت. نباید می‌ذاشت اتفاقاتی که برای شرکتشون افتاده بود به گوش مردم برسه. باید به گونه ای این قضیه رو جمعش میکرد.
تلفن رو برداشت و تماسی گرفت.

+چنگ! بیا دفترم!

و تماس رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه جوچنگ رسید و مقابلش قرار گرفت. نگاهی به چهره‌ خسته‌ش کرد.

_باز دیشب خوب نخوابیدی؟

جان کلافه دستی توی موهاش کشید.

+الان این قضیه مهم نیست!

نگاه جدیش رو به چنگ دوخت: خبرت کردم بیای باهم یه فکری به حال قضیه دیشب و اتفاقاتی که افتاده بکنیم.

دست هاش رو بهم گره زد و زیر چونه‌ش گذاشت.

+نباید بذاریم خبرش رسانه ها رو پر کنه و به گوش مردم برسه!

𝙜𝙞𝙫𝙚 𝙢𝙚 𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙡𝙤𝙫𝙚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora