Epiphany~P5••معشوقهء شجاعِ من

29 6 0
                                    

"جئون جونگکوک"
پشت در خانه‌اش، با سنگ ها بازی می‌کردم و خمیازه می‌کشیدم.
به موبایلم نگاه کرده و روشنش کردم. صفحه پیامک تهیونگ را باز کردم.
"باید باهات حرف بزنم هیونگ."
اما دلم نمیرفت که دکمه لعنتی ارسال را فشار بدهم.
نه نه! باید فشار میدادم. باید این بازی را تمام میکردم... اما نمیتوانستم.
- چونگوککک!
سرم را بالا کردم و هان سو را دیدم. لبخندی زدم:
- سلام خانم جئون.
درحالیکه آهنگ بومبایای گروه بلک‌پینک را زمزمه می‌کرد؛ نزدیک شد:
- یا یا یا بومبایا...
خندیدم و تکمیلش کردم:
- اوپا؟!
غش‌غش خندید و بعد دوباره نگاهش را به من دوخت:
- خب اوپا! میخوام بهت بگم که میتونی از این به بعد با من راحت باشی.
موبایلم را خاموش کرده و توی جیبم گذاشتم. ابرو بالا دادم و گفتم:
- یعنی چجوریا؟
آهسته خندید و شروع به راه رفتن کرد:
- جوری‌که میتونی از این به بعد برام موهام رو بوروس بکشی و ببافی. برام آرایش کنی و هرچقدر دلت میخواد نزدیکم بشی.
دستش را گرفتم و سمت خودم کشیدم:
- پس بیماریت چی؟
درحالیکه موهایش را پشت گوش میداد گفت:
- تصمیم گرفتم بخاطر اوپا چونگوگ باهاش مبارزه کنم. مثل اونی کلودیا.
خندیدم که جیغ کوچکی زد:
- اوپااااا دندون هاتتتت.
- دندونام چیشدن؟ چشونه؟
- شبیه خرگوشههه.
انقدر دوست‌داشتنی بود که لحظه‌ای اختیارم از دست خودم رفت. کمرش را گرفتم و محکم بوسیدمش.
بعد از چند ثانیه به‌خاطر آوردم این اولین بوسه‌اش بود...پس نباید انقدر محکم انجام میدادم. اه لعنت پسر گند زدی. سریع جدا شدم و گفتم:
- خوبی؟ ببخشید!
چشم هایش بسته بود.
- وای خاک بر سرم شد. هان‌‍سویااا چشم هات رو باز کن.
- شششش اوپا! چرا رفتی عقب؟
- چی؟
خندید و این‌دفعه، او شروع کرد.
برایم عجیب بود چگونه کسی میتواند توی پیروزی برای مبارزه با بیماری اش انقدر موفق باشد.
متوجه دمای بالای بدن و عرق سر روی صورت و گردنش شدم. آهسته عقب رفتم و لبخند زدم:
- خیلی به خودت سخت نگیری. خوبی؟
نفس نفس زد:
- آ...آره فکر کنم خوب باشم.
چشمکی زدم و شروع به راه رفتن کردیم.
- اوپا!
- چیه؟
- من نمیتونم...نمیتونم به کسی ابراز علاقه کنم.
- مهم نیست.
- اوپا دیگه من رو نبوس.
لبخند محوی زدم:
- من همینجوری عاشقت شدم و نمیبوسمت.
زمزمه‌ی غمگینش خیلی آرام بود:
- ممنونم.
دستش را فشردم تا احساسات بد از وجودش برود. حالا فهمیدم پس خیلی هم موفق نبود.
***
"کلودیا کِین"
- خوبی؟
چشم باز کردم و خودم را در آغوش گرم یونگی دیدم. سرم را بالا کردم:
- هوم؟
خندید:
- پرسیدم خوبی؟
- خوابم میاد.
موهایم را نوازش کرد:
- پاشو استاد کِین. درس فیزیک دانشجو هاتون عقب میفته.
بی حال لب زدم:
- آ چینجا... لطفا بذار یکم دیگه بخوابم. آههه.
بعد خمیازه کشیدم و توی آغوشش مچاله شدم.
- خب منم خوابم میبره.
- خب بخواب.
خندید و محکم به کمرم زد:
- انگار نه انگار کلاس داریم.
باز هم خمیازه کشیدم:
- یونگی لطفاً بخواببببببببب.
کمرم را نوازش کرد:
- الان ساعت شش و چهل و پنج دقیقه اس. اگه الان با سرعت جت بریم خونه هامون، با سرعت سرعت نور دوش بگیریم و لباس عوض کنیم و با سرعت برخورد مولکول های عطر به مولکول های هوا توی پدیده پخش بریم دانشگاه همینجوری هم دیرمون میشه. پس وقتی برای خوابیدن نیست!
از علمی حرف زدنش با چشم های بسته خندیدم.
- پتانسیل تدریس فیزیک رو داری. برو جای من درس بده.
- از درسش متنفرم.
دوباره خمیازه کشیدم و از آغوشش بیرون آمدم.
- اوووووم! و از استادش چطور؟
خندید و لپم را کشید:
- اگه برمیگشتم عقب و تو معلم فیزیکم میشدی الان انیشتین دوم بودم.
بالأخره چشم باز کردم و گفتم:
- اگه تو هم معلم موسیقی من میشدی، بدون شک رکورد بت هوون رو می‌شکستم.
- اوووو! پس خوب شد که نه تو معلم من شدی نه من معلم تو.
با خنده بلند شدم و روی تخت نشستم.
- پاشو راه بیفتیم تا نظرم عوض نشده.
سریعاً بلند شد و کتش را برداشت.
- پروژه اول...با سرعت جت رفتن به خانه.
بازوی محکمش را گرفتم و گفتم:
- میخوام توی راه بخوابم.
- باشه.
- بیدارم میکنی؟
نیم نگاهی کرد:
- نه میخوام روز دوم کارت اخراج بشی. میدونی؟
خندیدم و تنه‌ای به بازویش زدم:
- بی‌مزه نشو استاد مین.
هردو درحالیکه می‌خندیدیم به سمت ماشین راه افتادیم.


- خب دیگه؟
- جناب مدیر! خیلی ها قرار میذارن و سر کلاس حواسشون به درس نیست.
مدیر سر تکان داد.
- نمیدونم چقدر باید بگیم که قرار نذارن.
کلودیا و یونگی بدون حرفی کنار هم بودند و یونگی مخفیانه دست کلودیا را گرفته بود. هر دفعه هم کلودیا میخندید. سپس آن کیم نامجون، مردی که همیشه روی مخ من بود هم گفت:
- لطفاً درمورد درس انگلیسی یکم با بچه ها صحبت کنید. فکر میکنن به درد شون نمیخوره. این واحد هیچکس پاس نکرد.
- حتما استاد.
خمیازه‌ای کشیده و سرم را پایین گرفتم. نگاهم به پاهای سفید کلودیا افتاد. لبخند زده و دوباره سر بالا کردم.
- خب اساتید محترم. جلسه تون تمام شد. میتونید برید سرکلاس.
یونگی و کلودیا، اولین نفراتی بودند که از در بیرون رفتند. من هم با عجله بیرون زدم و مخفیانه تعقیبشان کردم.
لرزش خفیف موبایلم را حس کردم. آهسته از جیب کتم بیرونش کشیدم و به صفحه‌اش نگاه کردم. نگاهم برای مدت طولانی همان‌جا ماند..
"آقای کیم! امروز نوبت واکسن بچه تونه. خانم مین سو رفتن سرکار و من هم راستش... دلش رو ندارم. میشه یکی از زنگ هایی که کلاس ندارید خوتون زحمتش رو بکشید؟"
***
"جئون جونگکوک"
سر جای همیشگی‌ام نشستم که استاد کیم وارد شد.
- خب بچه ها. میخوام سوالات رو بدم. با آرامش جواب بدید خیلی ساده طرح کردم.
سعی می‌کرد خونسرد باشد اما آرامش همیشگی درون چشمانش نبود... انگار گمشده بودند و انگار برای چیزی حول بود.
لبخندی زدم و او هم دستپاچه لبخندی زورکی تحویلم داد. در را بست و شروع به پخش کردن برگه ها کرد. وقتی دیشب بخاطر زن خودش نتوانسته بودم خیلی درس بخوانم، طبیعی بود گند بزنم به برگه ای که جلویم بود.
سری تکان دادم و در خودکارم را باز کردم.
- خب بچه ها! شروع کنید پاسخ بدید. زمان پاسخوگیی بهش دو ساعته چون تعداد سوالات خیلی زیاد هست. اما نگران نباشید راحت گرفتم و اگه مطالب رو درست یاد گرفته باشید به راحتی قابل پاسخ دادنه.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به سه برگه‌ی منگنه شده انداختم. حق با او بود. سؤالات بسیار ساده بودند. لبخندی زدم و مشغول جواب دادن شدم.
نگاه مضطربش را زیر چشمی میدیدم. در را باز کرد و کمی راه رفت. به راهرو نگاه می‌کرد و یک نیم نگاه هم به ما می انداخت.
روی صندلی نشست و موبایلش را از کیفی که داشت بیرون آورد. سریعا نگاهم را از اعمالش گرفتم و روی برگه دادم.
اما صدای تلیک‌تلیک دکمه های کیبورد موبایلش، خبر از پیام دادن به کسی را میداد.
چند لحظه بعد، موبایل به دست بلند و مشغول قدم زدن جلوی کلاس شد.
اه لعنت! چرا این سوال جوابش با گزینه ها تطابق نداشت؟ دوباره مشغول حل کردنش شدم که یاد چیزی افتادم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- گاهی حس میکنم ته مثل یک مسئله ریاضیه که حل کردنش خیلی سخته.
- اونوقت چیکار میکنی؟
- راستش سعی میکنم حلش کنم ولی اگه نشد دور ترین نقطه حساسش رو مورد هدف قرار میدم. ته خودش همیشه می‌گفت اگه یک روز مسئله ریاضی رو نتونستیم حل کنیم بهتره سعی کنیم از جایی حلش کنیم که حتی فکرشم نمیکنه؛ اونوقت سؤال گول می‌خوره و خودش جوابش رو بهمون لو میده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:لبخندی زدم و دوباره نگاهی به نمودار انداختم. زمزمه کردم:
- فهمیدم چجوری حلت کنم.
این‌دفعه گوشی تهیونگ صدای کوچکی کرد و دوباره درون موبایلش فرو رفت. لبخندی زدم و توی دلم از تهیونگ تشکر کردم.
وقتی سرش را بالا کرد، لبخند رضایتی روی لبش بود...برخاست و با صدایی بلند گفت:
- جئون! برو به استاد یانگ بگو بیاد اینجا.
بلند شدم و تعظیم کوتاهی کردم. توی راه رفتن، نگاهم به استاد کِین افتاد که به سمت کلاس ما قدم برمیداشت. خندیدم و تعظیم کردم.
-سلام استاد!
- سلام آقای جئون! صبح بخیر.
ایستادم و نگاهش کردم. دختر خیلی جذابی بود. بنظرم سلیقه استاد مین قابل ستایش بنظر می‌رسید. خندیدم و به راهم ادامه دادم. اما آن مسئله...جوابش شاید دیگر درست نبود!
***
"کلودیا کِین"
توی دفتر اساتید، نگاهی به برنامه ها انداختم و متوجه شدم زنگ اول کلاسی ندارم. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی‌ای که تهیونگ دیروز روی آن نشسته بود، نشستم.
به یونگی که کلاس داشت فکر کردم و ناگهان دلم برایش تنگ شد. برای آغوش گرمش، نفس های گرم و دیوانه کننده‌اش و بوسه هایی که اختیار را از من می‌گرفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- بیا تو.
دستم را گرفت و داخل خانه کشید. درحالیکه بطری های نوشیدنی ها توی دستم بود بلند گفتم:
- هی ولم کن اگه دیر به خوابگاه برسم کاترین از وسط نصفم می‌کنه. تو اون دختر عوضی رو نمی‌شناسی. مردم هم‌اتاقی دارن ما هم هم‌اتاقی داریم. میره به مدیر میگه من تا دیروقت با دوست پسرم بودم. واقعاً دنبال دردسر نمی‌گردم یونگیااا!
چیزی نگفت. لجم بیشتر درآمد. بلندتر داد زدم:
- من نمیخورم.
- چرا؟
- چون باعث اضافه وزن میشه و از بوش حالم بهم میخوره.
مستانه خندید و روی مبل نشست. دستم را کشید که من هم کنارش نشستم. کمی عقب تر رفتم.
- یا زیاد نزدیکم نشو.
باصدا خندید و پرسید:
- چیه از من میترسی؟
اخمی کردم:
- از همه مرد ها میترسم.
یک جام بزرگ برای خودش پر کرد و سر کشید. از حجم زیاد الکلی که در یک ثانیه توی معده‌اش فرو برد، جا خوردم. داد زدم:
- یاااا! این الکل پنجاه و هفت درصده. بوش باعث میشه سرم درد بگیره ولی تو چجوری اینجوری خوردیش؟
دوباره جام را پر کرد و خندید.
- من با همه فرق می‌کنم.
ابرو بالا داده پرسیدم:
- چینجا؟ چه فرقی ها؟!
پوزخندی زد و دوباره جام را یک‌جا سرکشید. دستم را مشت کردم که به سمتم برگشت. دور لبش را که حالا سرخ شده بود زبان کشید و لبخندی زد.
- زندگی خیلی کوتاه. انقدر کوتاه که باید همه چیز رو تجربه کنی.
- مثلاً چیارو؟
- مثلاً یه کوچولو الکل. یه مهمونی مختلط دوستانه و رقصیدن باهاشون. یه مسافرت. یه شنا کردن جانانه توی استخر. و یه چیزی مثل...یه بوسه.
بدون هیچ حرف دیگری، جلو امد و لب هایش روی لبم قرار گرفت. دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم و به عقب هلش دادم اما نرفت و جدی تر بوسید. باورم نمیشد...اصلا باورم نمیشد.
نه تداعی آن صحنه مسخره توی ذهنم بود و نه چیز دیگری. سرشار از لذت خالص بود. ثانیه به ثانیه اش فقط لذت بود.
نه من زن توی پارک بودم و نه یونگی آن شوهر وحشی...پس حس بوسیدن این‌گونه بود!
کمی عقب رفت و به چهره‌ی بلاتکلیف من خندید.
- بعضی چیز ها تجربه شون خیلی لذت دارن بیبی. امشب رو پیشم می‌مونی و اون هم‌اتاقی مسخره‌تم هیچ‌ کاری نمیکنه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای زندگ موبایلم مرا از یادآوری خاطرات بیرون کشید. لبخندی زدم و موبایل را برداشتم.
"نیاز به کمکت دارم. بخاطر خودم نه! بخاطر بچه ام...! دخترم امروز نوبت واکسن داره و من باید ببرمش. اگه میشه تو هم دنبالم بیا. هیچ زنی نیست همراهم بیاد. لطفا...ازت خواهش میکنم این یکبار رو کمکم کن! جبران می‌کنم."
دست هایم یخ کردند. لم دادگی‌ام را به ایستادن تغییر دادم و با پاهایم روی زمین ضرب گرفتم.
مسخره بود که بچه ی زن معشوقه سابقم را برای واکسن زدن همراهی کنم اما..نمیتوانستم اینجوری خواهش کردن کیم تهیونگ را رد کنم. چندباری به انگشت های باریکم ماساژ دادم و لبم را گاز گرفتم.
می‌دانستم حماقت محض است اما باز هم موبایل را برداشتم و آهسته فقط نوشتم:
"ok!"
طولی نکشید که جواب داد:
"دم اولین کلاسی که دیروز فیزیک درس دادی میبینمت. ممنونم...نمیدونم چجوری تشکر کنم."
تلخندی زدم و پالتوی کالباسی‌ام را برداشتم. در را باز کردم و راه افتادم. توی راه، جئون را دیدم که با عجله به مقصدی نامعلوم میدوید. با سلامی که کرد خندیدم. روحیه‌اش واقعا ستودنی بود.
بالاخره دم کلاس رسیدم که تهیونگ را دیدم. آب دهانم را صدا دار قورت و سر تکان دادم. لبخندی زد و علامت لایک را نشانم داد.
- خب بچه ها. من کاری برام پیش اومده که نمیتونم مراقب امتحان تون باشم. استاد یانگ تا چند لحظه ی دیگه میان و شما میتونین با خیال راحت امتحان بدید. دیگه امروز کلاسی نداریم باهم. پس...فردا میبینمتون.
سرم را به دیوار تکیه و چشم هایم را به تهیونگ خوش‌هیکل و قدبلند داده بودم. واقعا توی دلم هزاران بار خدا را بخاطر آفرینش این مخلوق زیبا ستایش میکردم.
دو نفر از روبه رو وارد کلاس شدند که متوجه شدم یکی از آنها جونگکوک بود. به من لبخندی زد و تعظیم کرد. من هم با لبخند سری تکان دادم.
تهیونگ و مرد جدید باهم صحبتی کردند و بعد از چند لحظه، تهیونگ بیرون آمد. بدون حرف راه افتادم.
- متشکرم.
سعی کردم لحنم سرد باشد.
- باید زودتر بریم. من زنگ بعدی کلاس دارم.
- البته.
ذوق پنهان توی صدایش، هنوز هم مانند وقتی بود که سن کمتری داشت. سرم را مالیدم و از دانشگاه خارج شدیم. بدون حرف، تا ماشین تهیونگ رفتیم.
ماشینش شاسی بلندی مشکی بود. در راننده را باز کرد و برای من هم در شاگرد را زد.
- من عقب میشینم.
- اینجوری فکر میکنن راننده تاکسی‌ای چیزیم. بیا جلو.
- یا...
- کلودیا وقت نداریم.
ناچار، سر پایین انداختم و با آه کوتاهی جلو نشستم. در ها را بستیم و تهیونگ به سرعت شروع به حرکت کردن کرد.
- کلودیا...
دستم را روی شیشه کشیدم.
- اومدیم به بچه‌تون واکسن بزنیم نه اینکه صحبت کنیم. در ضمن دیروز گفتم باز هم میگم دیگه چیزی بین ما نیست پس لجبازی نکنید.
بی تفاوت به جمله‌ام بلند گفت:
- دوستت دارم.
سریعاً جبهه گرفتم.
- نباید داشته باشی چون خودت ولم کردی. چون خودت الان زن و بچه داری و عاشق‌شونی. این حقیقته و تو نباید عاشق من باشی.
- ولی هستم.
- آقای کیم!
از بین دندان هایش غرید:
- چیه؟! ها؟ چرا میخوای وادارم کنی عاشقت نباشم اونم دقیقاً وقتی عاشقت هستم؟
بغض توی گلویم توی صدایم به وضوح پیدا بود.
- آقای کیم! اگه واقعا اینجوری بود...الان همه چیز فرق میکرد.
سر تکان داد و آهسته گفت:
- من..
- لطفا چیزی نگید. باشه؟!
- ب...باشه.
هردو سکوت کردیم و من به منظره بیرون خیره شدم. نمیدانم چرا اما شنیدم هر حرفی از گذشته و از زبان تهیونگ فقط حالم را بدتر میکرد.
ماشین را نگه داشت و گفت:
- همین‌جا بمون. میرم بچه رو بیارم.
سر تکان دادم اما حرفی نزدم. از ماشین بیرون رفت و من، بغضم شکست. قلب کسی که عاشقش بودم را شکستم و او چیزی نگفت. من چه مرگم شده بود؟
***
"کیم تهیونگ"
از ماشین پیاده شده و کمی جلوتر رفتم. وقتی به حدی از ماشین دور شدم که صدایم شنیده نشود، فریادی کشیدم. لب هایم می‌لرزید و حالم خوش نبود. دلم میخواست لب های لرزانم فقط با لب های کوچک کلودیا آرام بگیرد. میخواستم جسم ظریفش را در آغوش بگیرم و بگویم هرچیزی به من میگوید حق دارد. تک‌تک حرف و رفتار هایش حقم بودند.
نفس عمیقی کشیده و به سرعت داخل ساختمان دویدم. در را که باز کردم؛ پرستار بچه را دیدم.
- آقای کیم! چقدر زود اومدید. الآن سوجین رو آماده میکنم میدم بهتون.
سر تکان دادم.
- زود باش فقط.
- چشم.
توی اتاق سوجین رفت و چند دقیقه بعد بیرون آمد. به سمتم قدم برداشت و سوجین که توی پتو پیچیده شده بود را به دستم داد.
- بفرمایید! اینم دختر کوچولوی خوشگلمون.
لبخندی زده و پتوی سوجین را گرفتم.
- ممنونم.
روی صورتش بوسه‌ای زدم و به چشم های مشکی درشتش که حالا باز بود، نگاه کردم. دوباره هم شیرین خندید و من به سمت در راه افتادم.
سریع حرکت میکردم که مبادا کلاس کلودیا دیر بشود. با عجله خودم را به ماشین رساندم و در را باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و نشستم. روبه کلودیا کردم و لبخندی زدم.
- سوجین. دخترم!
موجی از احساسات نامعلوم درون چشمانش خزید. لبخندی زد و گفت:
- خیلی زیباست.
- این بچه اشتباهیه. ما...یعنی من نمی‌خواستم.
- مهم نیست. مهم اینه هزاران نفر هستند حسرت بچه‌دار شدن دارن.
سر تکان دادم.
-حق با تو یعنی با شماست.
سوجین به سمت کلودیا دست و پا میزد. نگاهش کردم و با خنده گفتم:
- میخواد بیاد بغلت.
ابرویش را بالا انداخت.
- باعث افتخاره.
و بعد او را در آغوش کشید. وقتی رفتار مهربانش را با سوجین دیدم...متوجه شدم او عوض نشده بود. شاید فقط نمیخواست با من گرم باشد.
نگاه کردن به سوجین و کلودیا را تمام کرده و راه افتادم. از آنجایی که زیاد دور نبود بعد از پنج یا ده دقیقه بالاخره به مطب دکتر رسیدیم.
- همین‌جاست.
کلودیا سر تکان داد و پیاده شد. من هم پیاده شدم و به سوجین که حالا در آغوش کلودیا آرام گرفته بود نگاه کردم. لبخندی زده و در دلم گفتم:
- خیلی آرامش داره نه؟!
سپس بلندتر به کلودیا گفتم:
- همسرم هیچوقت بغلش نکرده.
با تعجب به سمتم برگشت.
- چی؟
راه افتاده و زمزمه کردم:
- ازش بدش میاد. براش پرستار گرفته. بچه من به معنای واقعی مادر نداشته.
- اگه اینجوریه چرا بچه آوردید؟
- نمیدونم! اصلاً نمیدونم.
وارد مطب دکتر شدیم و روی صندلی های نزدیک گلدان نشستیم. نفس عمیقی کشیدم و به سوجین نگاه کردم. با کمربند پالتوی کلودیا درگیر بود. لبخند و چشمکی به سوجین زدم. خندید حتی بیشتر از قبل.
- آقای محترم! لطفا نوبت‌تون رو ثبت کنید.
به سمت منشی برگشتم و با عجله از جایم بلند شدم.
- بله بله چشم. کیم سوجین. برای واکسن شش ماهگی.
- منتظر باشید. صداتون می‌کنیم.
سرم را تکان دادم.
- حتماً!
کلودیا مدام به ساعت مقابلش نگاه میکرد و من هم خدا خدا میکردم زودتر تمام بشود.
مدتی بعد منشی صدایمان کرد:
- آقای کیم!
بلند شدیم و من سر تکان دادم.
- بله؟
به در مطب اشاره کرد و من تمام وجودم یخ زد.
کلودیا با قدم های آهسته به سمت در مطب رفت. نفس عمیقی کشیده و من هم خودم را رساندم.
- بریم تو؟
دستم را مشت کردم.
- فقط یک لحظه صبر کن.
سر تکان داد. دوباره نفس عمیقی کشیدم و چندباری دستم را بین موهایم فرو کردم. کلودیا نگران نگاهم کرد. صورتم را مالیده و لبخندی زدم.
- خوبید؟
آهی کشیدم.
- نه راستش من...نمیتونم ببینم که..
لبخندی زد.
- بیرون منتظر بمونید.
بعد بدون اتلاف وقت توی مطب رفت. لبخندی زده و به جای خالی‌اش نگاه کردم.
***
"کلودیا کِین"
بدون حرفی در را باز کردم و رفتم داخل. به دکتر نگاه کردم و با لبخند سلام کردم.
- سلام خانم! برای واکسن تشریف آوردید؟
- بله.
بلند شد و به تخت کوچک مخصوص اشاره کرد.
- بذاریدش اونجا.
سر تکان دادم و سوجین را روی تخت گذاشتم. هنوز هم میخندید و من با لبخند دردناک فقط دست کوچکش را گرفتم.
دکتر دستکش هایش را دست کرد و روبه روی من نشست. درست کنار تخت سوجین. آهسته گفتم:
- میشه...یکم یواش تر بزنید که گریه نکنه.
- خانم! شما چی فکر کردید؟ بچه تو این سن دست بهش بخوره گریه میکنه. اینکه سوزنه و پوست رو میشکافه طبیعیه بچه گریه کنه.
سرم را تکان دادم.
- بله حق با شماست.
محکم‌تر دست کوچک سوجین را گرفتم و به سمت دیگری برگشتم. کمتر از یک دقیقه بعد با صدای جیغی که شنیدم فهمیدم تمام شده. برگشتم و به سوجین که با صورت سرخ فقط گریه میکرد نگاه کردم. دکتر روی بازوی کوچکش چسب زخم زد و بعد بلند شد.
آهسته بلندش کردم.
-شششش! هیچی نیست..الان میریم پیش بابایی.
دکتر چیزی نگفت و بی مقدمه وارد دستشویی شد تا دست هایش را بشورد. بلند گفتم:
- متشکرم. خداحافظ.
جواب نداد و من با تأسف سر تکان دادم. سریعاً بیرون زده و سوجین که هنوز گریه میکرد را نوازش کردم. به محض بیرون رفتن تهیونگ منتظرم بود.
با نگرانی جلو آمد و لب زد:
- فرشته بابا دردت گرفت؟
سوجین به محض دیدن تهیونگ آرام شد و خندید. لبخندی زدم و توی دلم گفتم:
- انقدر زیبایی که بچه ها هم با دیدنت آروم میشن.
بدون حرفی سوجین را به دستان مردانه تهیونگ سپردم. درحالیکه دور میشدم گفتم:
- بنظرم بهتره از این به بعد خودتون باهاش برید. وقتی شما رو میبینه بهتر میشه.
لبم را گاز گرفتم و به ساعت نگاه کردم. کمتر از نیم ساعت دیگر کلاسم شروع میشد. با سرعت بیشتری حرکت کردم و تهیونگ را پشت سرم حس می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم اما بی تفاوت‌تر شدم.
- بیا برسونمت دانشگاه کجا میری؟
برگشتم:
- خودم میرم.
بچه اش را تکان داد.
- دیرت میشه.
شانه بالا دادم.
- مهم نیست. شما برید خونه. سوجین هم احتمالا الانه که تب کنه. مراقبش باشید.
- کلودیا.
دستانم را مشت کردم.
- بله؟
نزدیکتر آمد و یکی از دستانش را بالا آورد. به موهایی که روی شانه و سینه ام را پوشانده بود نزدیک کرد. نفس هایم
کوتاه و مقطع شده بودند. دستش را جلوتر آورد اما وسط راه متوقف کرد. نفس عمیقی کشیدیم و تهیونگ لبخند زد.
- خواستم بگم ممنونم.
جواب ندادم و رفتنش را مشاهده کردم. به موهایم چشم دوخته و پوزخندی زدم. لعنت...باید این موها را کوتاه کنم...کوتاه کوتاه. به طرف ایستگاه اتوبوس قدم برداشتم و به کوتاهی موهایم فکر کردم که موبایلم لرزید. از کیفم بیرونش آوردم و نگاهی به نوتیف پیامک جدید کردم.
یونگی:
"مادر و پدرم میخوان فردا شب ببیننت. یه مهمونی خانوادگیه برای تعیین تاریخ عروسی مون.
عکس تو نشون مامانم دادم مامانم میگه خیلی خوشگلی. میبینی چه مامان خوش سلیقه ای دارم؟"
*ایموجی ماه.
لبخندی زدم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. جواب دادم:
- سلیقه مامانت به خودت رفته آقای مین! باشه فردا شب میام."
به موهایم نگاه کردم. چقدر برای بلند شدن شان تلاش کرده بودم. خندیدم و فکر کردم یک دست ارزش از دست دادن موهای نازنینم را ندارد.
اتوبوس خیلی سریعتر از چیزی که فکر میکردم آمد و من هم سوار شدم. خیلی شلوغ بود و من به اجبار ایستادم.
فکر کردم برای عروسی باید چند کیلو بیشتر لاغر بشوم اما یونگی گفته بود اندام های خیلی لاغر را دوست ندارد. لبخندی زدم و شانه بالا انداختم. اگر دوست نداشت مشکل خودش بود. من باز هم وزن کم میکردم.
لرزش موبایلم دوباره درون دستم حس شد.
یونگی:
"باور کن اگه بخوای برای عروسی مون وزن کم کنی باهات ازدواج نمیکنما."
دستم را جلوی دهانم گرفته و ابرو بالا دادم. قابلیت ذهن خوانی از فاصله کیلومتری پیدا کرده بود؟
با خنده نوشتم:
"چیه؟ میخوای لباس عروس توی تنم خوشگل نباشه که کسی نگاهم نکنه؟"
طولی نکشید که جواب داد:
"بله پس چی؟ کمرت به حدی باریکه که الانشم نگاه همه اونشب میره توی فاصله ی بین دستای من. میخوای باریک‌تر بشه که من بیشتر حرص بخورم؟"
با شیطنت نوشتم:
"حالا من باز کم میکنم. تازه به آرایشگر میگم بیشتر آرایشم کنه تا نشونت بدم."
هم خودم از پشت موبایل برایش زبان درآوردم و هم ایموجی هایش را فرستادم.
"اکی منم نشونت میدم."
لب هایم را غنچه کردم:
"ببینیم و تعریف کنیم جناب مین."
"کجایی؟ چرا توی دانشگاه پیدات نمیکنم؟"
"بیرون بودم دارم میام. داستان داره وقتی رسیدم بهت میگم."
"باشه. ولی حق نداری وزن کم کنیا."
"برو ببینم بابا."
* پوکر.
موبایلم را خاموش کردم و بیصدا خندیدم. باز هم لرزشش حس شد. بی معطلی باز کردم و دیدم نوشته:
"فقط کافیه یک گرم دیگه کم کنی تا نشونت بدم."
پیامش را بی جواب گذاشتم. هوف خدایا این پسر چه مرگش بود؟
با همان خنده از روی سر کسی که روی صندلی جلویی نشسته بود به بیرون خیره شدم.
حالا حالم خوب بود... دلیل حال خوبم فقط یونگی بود و دلیل حال بدم فقط تهیونگ.
پس اگر باید همیشه خوب باشم؛ زمزمه کردم:
- خداحافظ آقای کیم.


꧁𝖤𝗉𝗂𝗉𝗁𝖺𝗇𝗒-𝗦1꧂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora