اون ″جیمین″ بود
از زبان جونگ کوک:
با شوک به هم نگاه کردیم و فقط یک ثانیه طول کشید تا منو تهیونگ خودمون رو داخل بغل جیمین حس کنیم
با شوک دستم رو بالا برد دور شونه هاش پیچیدم و اروم صداش کردم
+خدای من ...جیمین تویی
دستاشرو از دور کمرم برداشت و با چشمان پر از اشک بهم نگاه کرد
×خودمم هیونگی
قلبم با سرعت عجیبی میزد
نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم
پسرکوچولوی من
دونسنگ نازم
چقدر زود بزرگ شده بودبه سختی نگاهم رو ازش برداشتم و به تهیونگ نگاه کردم اونم مثل من شوکه شده بود و اروم اشک می ریخت
جیمین نزدیکش شد و اشکهاش رو پاک کرد
×انقدر دلت برام تنگ شده بود هیونگی-دلم برات تنگ نشده بود پسره ی لجباز چرا اومدی گریه ام انداختی ها؟
جیمین همراه با لبخندی که الان روی صورت زیباش نقش بسته بود ؛ گفت:
×واقعا؟ ولی اخرین باری که دیدمت همونطور که هق هق میکردی بهم گفتی من باید حتما تو رو توی زندگیم داشته
در ضمن گفتی اشک؟ فکر کنم بخواتر خوشی دیدن دوباره منه که اینطوری اشک شوق میریزیتهیونگ اون رو دوباره بغل کرد و با هق هق گفت
- باشه اعتراف میکنم دلم برای تو تنگ شده بود
جیمین هم بغلش کرد و اروم روی کمرش دست کشید و بعد از بوسیدن سر تهیونگ اینبار نوبت من بود که شانس مخاطب قرار گرفتن اون چشمای قهوه ای به رنگ رو داشته باشک×تهیونگ هیونگ تو هم باورت نمیشه که دارم چه کسی رو میبینم جئون جونگ کوک
یکی از دستاش رو به طرفم گرفت
×به بغلمون اضافه نمیشوید سرورم؟سریع به طرفشون رفتم تا به بغلشون اضافه بشم که سریع دستش اورد جلوم و گفت
×نه نه جرعت نکنی به بغل ما نزدیک بشیاا
الان یادم افتاد که اخرین باری که دیدمت خوابیده بودی و هرچی گفتیم بیدار شو حتی یکم از چشماتم باز نکردی و بی خداحافظی تنهام گذاشتی
برو دور شو ببینم تو هیونگم نیستینمیدونم چیشد اما انگار فقط منتظر یک بهونه بودم که سد اشکام بشکنه و بزنم زیر گریه
چند ثانیه گذاشت تا من توسط اغوش تهیونگ و جیمین احاطه بشم
×هعی هیونگی من شوخی کردم چرا گریه میکنی
+من میدونم تو شوخی کردی اما الان خیلی احساساتیم و نمیتونم ..اروم لپم رو بوسید
× تو تا ابد هیونگ خرگوشی من میمونیبا شنیدم اون لقب قدیمی نتونستم لبخند نزنم
+هنوزم هیونگ خرگوشی صدام میکنیجیمین دستاش رو از دور کمرم برداشت و دو طرف صورتم رو گرفت و به طرف تهیونگ گرفت
× هیونگ ببینش هنوزم شبیه یک خرگوشه مگه نه؟تهیونگ با خنده تایید کرد
جیمین ازم فاصله گرفت و پرورنده ای که در بدو ورودش روی میز گذاشته بود را برداشت و مقابلم گرفت
× خب جناب جئون جونگ کوک شما مدیر اینجا هست یااقای کیم تهیونگ؟
تهیونگ طبق عادتش دستش روپشت گردنش برد و گفت
- خب در واقع هیچکدوم ما مدیر پرورشگاه نیستیمجیمین چشماش رو درشت کرد و با تعجب گفت
×پس مدیرش کجاست؟ نگو که کشتینش چون زودتر بهتون نگفته من کجامحرفش باعث شد هر سه بخندیم. اون هنوزم شوخ طبع بود ...اون جیمینی خودم بود
+ممکنه همینطور باشه
سرش به معنی تاسف تکون داد:
×همیشه میدونستم تو کاری میکنی تهیونگ قاتل بشهبا اخم گفتم
-هعیی این چه حرفیه مگه من چیکار کردمقبل از حرفش نگاهی بهم انداخت که یک لحظه حس کردم من مجرم و اون پلیسه که گیرم انداخته
×خب تو یک دفتر خاطرات داشتنی که تو پرورشگاه و پیش من جاش گذاشتی و من بعد از اینکه با سواد شدم تمومش رو خوندم و یک قسمت جالب توش پیدا کردم
″امروز تهیونگ نزدیک بود بخواتر من یک ادم رو بکشه″با یاد اوری خاطرات دلم میخواست بخندم امااونقدر غرق نقشم شده بودم که نتونستم بخندم و با اخم ادامه دادم
+خب این جریان مربوط به بچگیمونهتهیونگ با خنده گفت:
-اوه و تو فکر میکنی بزرگ شدی؟دستهام روبه کمرم زدم و مشکوک بهشون نگاه کردم:
+وایسا ببینم شما دوتا نقشه کشیدید منو اذیت کنیدتهیونگ لپم رو کشید و گفت:
-اره یک جورایی چون تو حرص خوردنت زیادی کیوته×و البته جذاب
اخ جونگ کوکی هیونگ اعتراف کن چطوری تونستی تو این همه سال اینهمه جذاب بشی ها؟قبل از اینکه جوابی بدهم صدای موبایل تهیونگ باعث شد به موبایلش نگاه کنم و با دیدن اسم کسی که با تهیونگ تماس گرفته حس کردم قلبم یک ضربان روجا انداخت
″اقای بیون درحال تماس است″
_____________________________________سلام پیونی های من
حالتون خوبه
هانای استرسیتون اومده
دلم براتون تنگ شده بود
بابت کوتاهی پارت معذرت میخوام فردا پارت جدید رو اپ میکنم و لطفا اینو بابت جبران ازم قبول کنید
حتما نظراتتون رو بهم بگید و لطفا با تموم کم و کاستیهاش فیکم رو دوست بدارید
دوستتون دارم
هانا..
YOU ARE READING
𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 | 𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛
Fanfiction𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 __________________𑁍________________ تهیونگ و جونگ کوک زوجی که حدود یک ساله باهم ازدواج کردن و عاشقانه همو دوست دارن اما مدتیه که احساس ناکامل بودن درونش شکل گرفته انگار که یک قسمت مهم از پازل عشق اونا گم شده چی میشه اگه گم شدشونو...