part : 5

563 89 4
                                    

پارت پنجم:

از زبان تهیونگ :
تمام راه با حرفای شیرین جیمین و خندیدن طی شد
اون بچه هنوز مثل شش ساله باهامون صمیمی بود البته که به نظر میرسد با جونگ کوک راحت تره و تقریبا بیشتر حرفاش مخاطب جونگ کوک بودن
این رفتار جیمین و حرفی که کوک بهم زد باعث میشه مطمئن شم که اونا همو طی این شش سال می دیدن و بی شک اگه استرس بخواتر حرف یونگی و درخواست یهوییش نداشتم
ازشون در این مورد سئوالهای زیادی میپرسیدم
هر چی به مقرمون نزدیک تر میشدیم جیمین کمتر حرف میزد و موقعی که رسیدیم با تعجب پرسید
×اینجا کجاست هیونگ‌؟ چرا انقدر ترسناکه
لبخندی زدم و پیاده شدم و در سمت جیمین رو باز کردم
-نترس پیاده شو
جیمین با تردید به جونگ کوک نگاه کرد و با دیدن لبخند‌و‌ تایید اون پیاده شد
و به محض پیاده شدن جونگ کوک به طرفش رفت و دستش رو گرفت‌
لبخندی تلخی زدم
هیچکس تو این دنیا منو باور نداره و بهم اعتماد نمیکنه حتی‌ اون کوچولو
با ناراحتی به طرف در مخفیگاهمون راه افتادم و با شنیدن صدای قدم هایی متوجه شدم اونها هم دارن دنبالم میان

از زیان جیمین:
با دیدن جایی که تهیونگ اورده بودمون ترسیدم
اونجا اصلا شبیه مکانی که یک دوست عادی توش زندگی میکنه نبود
ما داشتیم به زیر زمین خونه ای متروکه داخل یکی از پایین ترین نقاط شهر وارد میشدیم
تمام این ماجرا ترسناک و مشکوک بود اما چیزی که باعث میشد الان با تمام اینها اروم بمونم
حس دستهای جونگ کوک هیونگ بود که مثل تمام این پانزده سال و هفت ماه عمرم بهم حس امنیت القا میکرد

با شنیدن صدای باز شدن در نگاهم رو از دستای خودم و جونگ کوک گرفتم و به چشمای تهیونگ دادم
با لبخند گفت:
-بیایین داخل منتظر چی هستین نترسین نمیخورمتون
و بعد خودش به شوخیش خندید
جونگ کوک هیونگ بی توجه بهش دستم رو کشید و بعد وارد شدن به اون خونه زیر زمین بی توجه به افرادی که داخل بودن منو به اتاقی برد و در اتاق رو قفل کرد و بعد منو به اغوش کشید
و متوجه ضربان تند شده ی قلبم بخواتر نزدیکمون نشد...

از زبان تهیونگ:
با رفتنشون داخل اتاق نفس راحتی کشیدم
دلم نمیخواست موقعی که یونگی اخبار جدید رو میگه جیمین بشنوه و بترسه

با بچه ها سلام کردم و بعد پشت میزم نشستم و گفتم
-خب دلیل اینکه گفتین جیمین رو بیارم چیه
نامجون گفت
¶همه چیز از عکسی که دیروز گرفته شد شروع‌ میشه
اما چون تو خوب نبودی ترجیح دادیم خودمون تحقیق کنیم و بعد با تو به اشتراک بگذاریمش
ابیگل ادامه داد
¢اون عکس توسط پلیس گرفته شده
عکسی از مردی که تو‌خونه اش کشته شده و روی جسد ش نوشته ای با عنوان ″ دارین دنبال من میگردین″ وجود داشت
علاوه بر اینکه دست خط نوشته دقیقا مثل نامه ای هست که موقع مرگ پدرت به خونتون فرستادن
هویت اون مرد باعث شد که اطلاعات همه دوستای تو و پدرت رو در بیاریم
با ترس پرسیدم
-مگه اون مرد کی بوده
هیون کی گفت
÷ نگران نباش تهیونگی اون مرد از دوستای دور پدرت بوده 
ماهم بابت این بی اعتیادی که کردیم عذر میخواییم باید موقع شروع اینکار اول امنیتشون افرادی که ممکنه به خطر بیوفتن رو چک میکردیم
یونگی کلافه گفت
=به هر حال الان اینکارو انجام دادیم
و متوجه شدیم که اکثر اونها بجز دو نفر جز ثروتمندهای کره ان و از امنیت خوبی برخورد دارند
بجز اون مرد و دوستای پرورشگاهیت
جین بجای یونگی ادامه داد
€البته از اونجایی که پرورشگاهی که توش بودی کوچیک بوده تعداد افرادی که در خطرن فقط شش نفرن  که تو از بین اونها فقط با جیمین در ارتباط دوستانه ای بودی
سرم رو به عنوان تایید تکون دادم و رو به همه گفتم
-پس بخواتر این بود که گفتین بیارمش اینجا ؟
¶ یک جورایی اره
اخم کمرنگی کردم و گفتم
- یعنی چی که یک جورایی
میشه یکی کامل برام توضیح بده

÷ راستش ما با کمک اقای بیون برای هر پنج نفر دیگه محافظ گذاشتیم و امنیتشون رو تضمین کردیم
اما در مورد جیمین نمیتونستیم این ریسک رو انجام بدیم اون گذشته ای داره که تو نمیدونیش
اون پسر ″پارک جائه سنگ″ هست

از زبان جونگ کوک:
از همه اون بحث ها خسته بودم
دلم میخواست یکم ارامش بگیرم
بخواتر همین جیمین رو به تنها اتاق اون مخفیگاه بردم و بغلش کردم
اغوش جیمین همیشه گرم و ارامش دهنده بود
جیمین با دستهاش  اروم کمرم رو نوازش کرد و بعد چند ثانیه پرسید
×هیونگی حالت خوبه؟ میخوای راجبش حرف بزنی
اروم سرم رو تکون دادم و بعد از جدا شدن از اغوش بهشتیش ازش دعوت کردم تا کنارم روی زمین بشینه
با لبخند کنارم نشست و منتظر بهم نگاه کرد
با دیدن نگاهش هول شدم و پشت گردنم رو مالوندم
تاحالا مسائل این شکلی زندگیم رو برای کسی تعریف نکرده بودم
حتی جیمینی که هرروز میدیدمش و باهم حرف میزدیم هم فقط میدونست که با تهیونگ ازدواج کردم و از انتقام چیزی نمیدونست

جیمین که انگار متوجه مشکلم شده باشه با لحن مهربونی گفت
×بیا هیونگ اینجا سرت رو بزار و دراز بکش بعد به این فکر کن که هیچکس اینجا نیست
من قول میدم بعد حرفات حتی اشاره بهشون نکنم راحت باش
و بعد به پاهاش اشاره کرد

سرم رو روی پاهاش گذاشتم و چشمام رو بستم  و برای اولین بار تصمیم گرفتم از خود واقعی الانم و‌حسهام بگم
+من جونگ کوک بیست و یک سالمه و همجنسگرام و با یک مرد به نام تهیونگ ازدواج کردم اون مرد خوبی بود یعنی الانم هست
اما از زمانی که پدر خانده اش مرد فرق کرده
البته نمیشه گفت فقط اون بلکه کل زندگی ما متفاوت شده
اون موقع نهایت استرس و ترس و نگرانی من زمانی به وجود می اومد که تهیونگ میرفت سفر کاری یا مریض میشد
اما الان کل زندگی و عشقمون با ترس و نگرانی مخلوط شده
هر روز که از خواب پا میشم تا لحظه که بخوابم نگرانم که نکنه دشمناشون پیداش کنن و بهش اسیب بزنن
هزار بار ازش خواستم که اینکار رو رها کنه اما اون میگه باید این شرایط رو تحمل کنم و درکش کنم
اما من خسته ام از درک کردن همه
چرا یکی منو درک نمیکنه
چرا یکی منو نمیبینه؟
از همه چیز خیلی خسته ام

از زبان نویسنده:
جونگ کوک بعد از تموم شدن حرفاش چشماش رو باز کرد و با دیدن اشکهایی که رو صورت جیمین غلط میخوردند
به سرعت بلند شد و صورتش رو بین دستهاش گرفت و گفت
+ چرا گریه میکنی ؟‌پات درد گرفت؟حرفای من ناراحتت کردن؟
جیمین نگاهش رو روی صورتی که عاشقانه دوست داشت چرخوند و تو دلش جواب داد
″من از تو ناراحت نیستم تو حتی اگه منو بکشی هم ازت ممنونم اما ناراحتم از دست هیونگی که قرار بود ازت محافظت کنه و حالا تورو ناراحت کرده
من از ناراحت تو ناراحتم نه از تو نازنینم
میپرسی از اینکه خوابیدی رو پاهام ناراحتم ؟ معلومه که نه تو که  نمیدونی قلبم با هر لحظه نزدیک بهت چجوری دیوونه میشه ″

جونگ کوک متعجب از نگاه خیره جیمین و اشکهاش تکونش داد و نگران گفت
+جیمین بهم بگو چیشده
جیمین اروم اشکاش رو پاک کرد و لبخندی زد و گفت
×چیزی نیست هیونگ من خوبم
جونگ کوک نا مطمئن پرسید
+مطمئنی خوبی؟
جیمین اروم تایبد کرد و با دیدن تخت خواب گوشه اتاق فکری به ذهنش رسید و تو ذهنش گفت
″بیا جونگ کوک هیونگ تو رو از تهیونگ و دردسر هاش دور کنم″

𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 | 𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛Where stories live. Discover now