از زبان راوی:
ساعت هفت صبح بود
دیشب بعد از ماجرا پیامکی که برای جیمین اومده بود همه رو مجبور کرد برن و استراحت کنند و خودش تا صبح هر اطلاعاتی که میتونست از اون پیامک و.. کسب کنه رو بدست اورده بود و حالا طبق عادتش سرش رو میز گذاشته بود تا کمی با بستن چشمانش بهشون استراحت بده که با صدای گذاشته شدن لیوانی رو میز مجبور شد دوباره بشینه و در کمال تعجب جیمین رو دیداون پسر کوچولو لبخند عمیقی بهش زد و با صدای ارومی گفت
×همکار نمیخوایبد سروروم؟تهیونگ سرش رو کج کرد و دست روی قلبی که با هر دیدن جیمین از ذوق و دلنتگی سریع میتپید گذاشت :
-همکار من زیادی کیوته میترسم باعث مرگم بشه پس نه ممنونم نمیخوام بخاطر دیابت بمیرمجیمین حالت جدی ای به خودش گرفت و کت و شلواری که بی شک از سایزش مشخص بود مال جونگ کوکه رو مرتب کرد و جدیت گفت:
×قربان پارک جیمین یک موجود فوق جدیههتهیونگ اینبار تحمل نکرد و با صدای ارومی خندید و از جاش بلند شد و اروم لپهای اون پسر کیوت رو کشید و گفت
-تو چرا انقدر بامزه ای عزیزکماما کم کم با دیدن چشمای جیمین لبحندش محو شد
اون فاصله کم باعث شده بود متوجه بشه که چشمای جیمین قرمزن و بی شک اون گریه کرده
دستاش رو قاب صورت اون پسر کرد و با نگرانی پرسید:
-چیشده عزیزکم؟هنوز بخاطر دیشب ناراحتی؟اما جیمین فقط نگاهش اونجا بود ولی گوشاش فقط کلمه و لقب قدیمیش رو میشنیدن
″عزیزکم″ گفتنای تهیونگ زیادی براش اشنا و شیرین بودندبعد چند ثانیه با تکون دادنهای تهیونگ به خودش اومد و لبخند مصنوعیی زد و گفت:
×من خوبم هیونگی
و بعد سئوالی که جوابش رو میدونست رو پرسید
×تو چرا تا الان بیدار موندی هیونگتهیونگ با اینکه میدونست جیمین مشکلی داره اما به روش نیورد و ترجیح داد این موضوع روبه جونگ کوک که ظاهرا بیشتر با پسر کوچولوشون در ارتباطه بسپاره
-داشتم روی این پیامک و محل ارسالش تحقیق میکردم اما چیزی که عجیب ترش میکنه اینکه مکان ارسالش از خونه مادرمه و وقتی بهش اطلاع دادم گفت که یک هفته است شخص نااشنایی داخل اون خونه نشده
×و تو راجب این موضوع چه فکری میکنی
کلافه جواب داد:
-نمیدونم باید چه فکری کنم فعلا به مادرمهشدار دادم که مکانش رو عوض کنهجیمین بازهم با کنجکاوی بی سابقه ای سوال پرسید
×کجا فرستادی مادرت رو
اما قبل گرفتن جوابی صدای صبح بخیر بلند جونگ کوک اونا رو متوجه خودش کردتهیونگ با دیدنش سریع به سمتش رفت رو بغلش کرد
اغوش جونگ کوک خود ارامش بود
مثل یک مکان اروم و امن که میتونی بدون هیچ ترسی بمونی
مثل اون پتو نرم بچگیش که اون رو از هیولاهای فیلم ترسناکاش دور نگه میداشت و خرس قهوه ای رنگش که تموم رازاش رو میدونست
یا نه
اینها که در مقابل اون هیچ نبود
جونگ کوک معشوقه اش بود و این تمام حرفها روخلاصه میکرد
وقتی کسی معشوقه ات بشه و تو گرفتار عشق
دیگه مهم نیست بیرون چخبره تو اونو داری میبینی حس میکنی اعتماد میکنی و اون تمام بند بند وجودت میشود
-صبح تو هم بخیر تمام هستی امجونگ کوک خندیدو گذاشت تا با صدای خنده اش گلهای پژمرده قلبشونو زنده کنه و با صدای زیباش پسر کوچولوی عزیزش رو به اغوششون دعوت کرد
+هعی جیمینی به ما بپیوند پرنسجیمین که انگار منتظر همین حرف بود سریع به سمتشون رفت و بهشون اضافه شد
تهیونگ با ذوق بهشون نگاه کرد و گفت
×بالاخره همو بغل کردیم مثل گذشتهجونگ کوک با سر تایید کرد
+بیایید همین جا بهم یک قولی بدیمتهیونگ که انگار با این حرف به بچگیش برگشته بود دست راستش رو بلند کرد وگفت:
-من شروع میکنم و بعد من همه جملاتم رو تکرار کنید
من کیم تهیونگ به دوستی این جمع سوگند یاد میکنم که تا ابد در کنار این دو با صداقت بمانم و هیچ گاه انها را در مشکلات تنها نگذاشتم و دوست داشته باشم تا همیشه درکنارهمنوبت به جونگ کوک رسید اون هم مانند همسرش دست راستش رو بالا برد
+من جئون جونگ کوک به دوستی این جمع سوگند یاد میکنم که تا ابد در کنار این دو با صداقت بمانم و هیچ گاه انها را در مشکلات تنها نگذاشتم و دوست داشته باشم تاهمیشه درکنار همنفر اخر جیمین بود که با صدایی لرزان و ارام تر از ان دو شروع به سوگند یادکردن کرد
×من پارک جیمین به دوستی این جمع سوگند یاد میکنم که تا ابد در کنار این دو با صداقت بمانم و هیچ گاه انها را در مشکلات تنها نگذاشتم و دوست داشته باشم تاهمیشه و درکنار هم
با تموم شدن اخرین سوگند بهم لبخند زدند و گذاشتند اشک چشمانشون رو تر کنهیونگی که تازه بیدار شده بود با دیدن اون اغوش لبخند زد
=اوه میبینم که خوب دورهم جمع شدید به یاد گذشته هاتون نه؟ میشه جدید ها هم راه میدید
ابیگل هم کنارش ایستاد وگفت
¢فکر کنم همین که اینجاییم نشون میده به سوگند تو مشکلات کنارهم موندن عمل کردیم نهجین خنده کوتاهی کرد:
$تاه ما سوگند خاص خودمون رو میسازیم
هوسوک تایید کرد
@ درسته نامجونی برامون میسازه
تهیونگ داد زد
-همتون بیایید اینجا
و چند ثانیه بعد همه داشتن یک بغل هشت نفره بودند
نامجون با صدایی بلندتر از معمول داد زد
¶من میگم و همه بعد من تکرار کنید
من سونگ یاد میکنم که تا پای جان از همه ی این جمع که خانواده من هستند محافظت کنم و تمام رازها را برای پیدایش حقیقت فاش کنم و تمام افراد اینحا را دوست بدارمو حالا همه با لبخند های عمیقی تکرار کردند و ترجیح دادن تا مدتی در همون حالت بمونند و به چشمان هم خیره شوند
خنده ای که برای اکثر افراد اشنابود و چرخش نگاه همه به اون سمت و دیدن اون مرد
#چه بغلی ..منو یادتون رفته البته میدونم جذابی زیادی باعث نامرعی شدنم شده ولی اوکی
چقدر جدید بگذارید معرفی کنم..نیک هستم_______________________________________
های پیونی های من
یک پارت که تقریبا نسبتا به قبلیها کوچیک تره اما بخاطر وایب متفاوتش با اکثر پارتها ترجیح دادم کوچولو بمونه
تو پارت بعد جبران میکنم
YOU ARE READING
𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 | 𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛
Fanfiction𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 __________________𑁍________________ تهیونگ و جونگ کوک زوجی که حدود یک ساله باهم ازدواج کردن و عاشقانه همو دوست دارن اما مدتیه که احساس ناکامل بودن درونش شکل گرفته انگار که یک قسمت مهم از پازل عشق اونا گم شده چی میشه اگه گم شدشونو...