part:8

711 62 3
                                    

از زبان راوی:
ساعت هفت صبح بود
دیشب بعد از ماجرا پیامکی که برای جیمین اومده بود همه رو مجبور کرد برن و استراحت کنند و خودش تا صبح هر اطلاعاتی که میتونست از اون پیامک و.. کسب کنه رو بدست اورده بود و حالا طبق عادتش سرش رو میز گذاشته بود تا کمی با بستن چشمانش بهشون استراحت بده که با صدای گذاشته شدن لیوانی رو میز مجبور شد دوباره بشینه و در کمال تعجب جیمین رو دید

اون پسر کوچولو لبخند عمیقی بهش زد و با صدای ارومی گفت
×همکار نمیخوایبد سروروم؟

تهیونگ سرش رو کج کرد و دست روی قلبی که با هر دیدن جیمین از ذوق و دلنتگی سریع میتپید گذاشت :
-همکار من زیادی کیوته میترسم باعث مرگم بشه پس نه ممنونم نمیخوام بخاطر دیابت بمیرم

جیمین حالت جدی ای به خودش گرفت و کت و شلواری که بی شک از سایزش مشخص بود مال جونگ کوکه رو مرتب کرد و جدیت گفت:
×قربان پارک جیمین یک موجود فوق جدیهه

تهیونگ اینبار تحمل نکرد و با صدای ارومی خندید و از جاش بلند شد و اروم لپهای اون پسر کیوت رو کشید و گفت
-تو چرا انقدر بامزه ای عزیزکم

اما کم کم با دیدن چشمای جیمین لبحندش محو شد
اون فاصله کم باعث شده بود متوجه بشه که چشمای جیمین قرمزن و بی شک اون گریه کرده
دستاش رو قاب صورت اون پسر کرد و با نگرانی پرسید:
-چیشده عزیزکم؟هنوز بخاطر دیشب ناراحتی؟

اما جیمین فقط نگاهش اونجا بود ولی گوشاش فقط کلمه و لقب قدیمیش رو میشنیدن
″عزیزکم″ گفتنای تهیونگ زیادی براش اشنا و شیرین بودند

بعد چند ثانیه با تکون دادنهای تهیونگ به خودش اومد و لبخند مصنوعیی زد و گفت:
×من خوبم هیونگی
و بعد سئوالی که جوابش رو میدونست رو پرسید
×تو چرا تا الان بیدار موندی هیونگ

تهیونگ با اینکه میدونست جیمین مشکلی داره اما به روش نیورد و ترجیح داد این موضوع روبه جونگ کوک که ظاهرا بیشتر با پسر کوچولوشون در ارتباطه بسپاره
-داشتم روی این پیامک و محل ارسالش تحقیق میکردم اما چیزی که عجیب ترش میکنه اینکه مکان ارسالش از خونه مادرمه و وقتی بهش اطلاع دادم گفت که یک هفته است شخص نااشنایی داخل اون خونه نشده
×و تو راجب این موضوع چه فکری میکنی
کلافه جواب داد:
-نمیدونم باید چه فکری کنم فعلا به مادرم‌هشدار دادم که مکانش رو عوض کنه

جیمین بازهم با کنجکاوی بی سابقه ای سوال پرسید
×کجا فرستادی مادرت رو
اما قبل گرفتن جوابی صدای صبح بخیر بلند جونگ کوک اونا رو متوجه خودش کرد

تهیونگ با دیدنش سریع به سمتش رفت رو بغلش کرد
اغوش جونگ کوک خود ارامش بود
مثل یک مکان اروم و امن که میتونی بدون هیچ ترسی بمونی
مثل اون پتو نرم بچگیش که اون رو از هیولاهای فیلم ترسناکاش‌ دور نگه میداشت و خرس قهوه ای رنگش که تموم رازاش رو میدونست
یا نه
اینها که در مقابل اون هیچ‌ نبود
جونگ کوک معشوقه اش بود و این تمام حرفها روخلاصه میکرد
وقتی کسی معشوقه ات بشه و تو گرفتار عشق
دیگه مهم نیست بیرون چخبره تو اونو داری میبینی حس میکنی اعتماد میکنی و اون تمام بند بند وجودت میشود
-صبح تو هم بخیر تمام هستی ام

جونگ کوک خندیدو گذاشت تا با صدای خنده اش گلهای پژمرده قلبشونو زنده کنه و با صدای زیباش پسر کوچولوی عزیزش رو به اغوششون دعوت کرد
+هعی جیمینی به ما بپیوند پرنس

جیمین که انگار منتظر همین حرف بود سریع به سمتشون رفت و بهشون اضافه شد

تهیونگ با ذوق بهشون نگاه کرد و گفت
×بالاخره همو بغل کردیم مثل گذشته

جونگ کوک با سر تایید کرد
+بیایید همین جا بهم یک قولی بدیم

تهیونگ که انگار با این حرف به بچگیش برگشته بود دست راستش رو بلند کرد وگفت:
-من شروع میکنم و بعد من همه جملاتم رو تکرار کنید
من کیم تهیونگ به دوستی این جمع سوگند یاد میکنم که تا ابد در کنار این دو با صداقت بمانم و هیچ گاه انها را در مشکلات تنها نگذاشتم و دوست داشته باشم تا همیشه درکنارهم

نوبت به جونگ کوک رسید اون هم مانند همسرش دست راستش رو بالا برد
+من جئون جونگ کوک به دوستی این جمع سوگند یاد میکنم که تا ابد در کنار این دو با صداقت بمانم و هیچ گاه انها را در مشکلات تنها نگذاشتم و دوست داشته باشم تاهمیشه درکنار هم

نفر اخر جیمین بود که با صدایی لرزان و ارام تر از ان دو شروع به سوگند یادکردن کرد
×من پارک جیمین به دوستی این جمع سوگند یاد میکنم که تا ابد در کنار این دو با صداقت بمانم و هیچ گاه انها را در مشکلات تنها نگذاشتم و دوست داشته باشم تاهمیشه و درکنار هم
با تموم شدن اخرین سوگند بهم لبخند زدند و گذاشتند اشک چشمانشون رو تر کنه

یونگی که تازه بیدار شده بود با دیدن اون اغوش لبخند زد
=اوه میبینم که خوب دورهم جمع شدید به یاد گذشته هاتون نه؟ میشه جدید ها هم راه میدید
ابیگل هم کنارش ایستاد و‌گفت
¢فکر کنم همین که اینجاییم نشون میده به سوگند تو مشکلات کنارهم موندن عمل کردیم نه

جین خنده کوتاهی کرد:
$تاه ما سوگند خاص خودمون رو میسازیم
هوسوک تایید کرد
@ درسته نامجونی برامون میسازه
تهیونگ داد زد
-همتون بیایید اینجا
و چند ثانیه بعد همه داشتن یک بغل هشت نفره بودند
نامجون با صدایی بلندتر از معمول داد زد
¶من میگم و همه بعد من تکرار کنید
من سونگ یاد میکنم که تا پای جان از همه ی این جمع که خانواده من هستند محافظت کنم و تمام رازها را برای پیدایش حقیقت فاش کنم و تمام افراد اینحا را دوست بدارم

و حالا همه با لبخند های عمیقی تکرار کردند و ترجیح دادن تا مدتی در همون حالت بمونند و به چشمان هم خیره شوند

خنده ای که برای اکثر افراد اشنابود و چرخش نگاه همه به اون سمت و دیدن اون مرد

#چه بغلی ..منو یادتون رفته البته میدونم جذابی زیادی باعث نامرعی شدنم شده ولی اوکی
چقدر جدید بگذارید معرفی کنم..نیک هستم

_______________________________________
های پیونی های من
یک پارت که تقریبا نسبتا به قبلیها کوچیک تره اما بخاطر وایب متفاوتش با اکثر پارتها ترجیح دادم کوچولو بمونه
تو‌ پارت بعد جبران میکنم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 11, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 | 𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛Where stories live. Discover now