شورلت قرمز رنگش رو توی خیابون و به روی عمارتی که داخلش کار داشت پارک کرد، وقتی از ماشین پیاده شد کمی اطرافش، اون خیابون خلوتی که متعلق به ثروتمندها بود برانداز کرد و بعد جلو رفت.کلید یدکی که توی دستش بود رو بالا اورد، اون عمارت هیچ نگهبان یا خدمتکاری نداشت که درب رو براش باز کنن پس خودش دست به کار شد و با انداختن کلید توی درب اون رو با یک حرکت باز کرد.
عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت و بعد درب عمارت رو با کمک پاش بست، دو قدم جلو رفت و با دیدن شیشه های شراب و الکل روی میز وسط لبخندی زد.
«داری با خودت چیکار میکنی دامینیک؟» زیرلب زمزمه کرد، سمت میز وسط حرکت کرد و روی کاناپهی چرم سیاه نشست، پردههای خونه هنوز کشیده بودن و در نتیجه فضای سال نیمهتاریک بود.
«آمارن.» اسم بطری شرابی که جلوش قرار داشت رو خوند و بعد از روی میزِ به شدت بهمریخته سیگاری برداشت، با فندکی که همونجا بود اون رو روشن کرد و بین دو انگشتش گرفت.
جدا از شیشه های شراب و الکل، قرص های زیادی روی میز وجود داشتن که دامینیک بهشون اعتیاد داشت، قرصهای رنگیای که قادر به دست کشیدن ازشون نبود.
«این وقت صبح اینجا چی میخوای شاویر؟» دامینیک از بالای پلکان با صدای بلندی گفت، شاویر سرش رو بالا اورد و همونطور که از سیگارش پوکی میگرفت به دوستش نگاه کرد، با اون بدن نیمهلخت همونطور که با چشمای تیزش بهش خیره بود از پلکان پایین میومد.
«آکادمی رو یادت رفته؟ باید سر وقت اونجا حضور داشته باشی.» شاویر جواب داد، دامینیک بیتوجه به چیزی که دوستش میگفت گوشهی سالن رفت و مشغول جمع کردن بوم نقاشیای شد که دیشب خورد کرده بود.
«کلاسای موسیقی برام اهمیتی ندارن.» دامینیک با صدای خشداری گفت، دستاش رنگی بودن، مشکی.
«چرا؟» شاویر پرسید، دستش و زیر چونهش گذاشت و به پرتوی شکستهی دوستش نگاه کرد. دامینیک جواب داد: «هیچ گوهی توی این دنیا وجود نداره که داخلش خوب باشم پس دست از تلاش کردن برمیدارم، الان وقت تلاش نیست.»«حواست هست که دوباره داری خودت و به سمت نابودی میکشی؟» شاویر با لبخند ادامه داد، لحظهای نگاهش سمت قوطی قرصها برگشت.
«بهت گفتم که الا ن دیگه وقت تلاش نیست.»«پس وقت چیه؟» شاویر پرسید، دامینیک از روی زمین بلند شد و سمتش حرکت کرد. به آرومی گفت: «تلافی.»
«تمام مدت سعی داشتی با زین مقابله کنی، توی ذهنت از اون مرد یه شیطان متقلب و کثیف ساختی و حالا...چی باعث شده قبول کنی که اون ازت بهتره؟» شاویر توضیح داد و از روی کاناپه بلند شد، دامینیک ابروهاش رو بالا انداخت اما قبل از اینکه حرفی بزنه شاویر اضافه کرد: «میخوای با لیام کاری انجام بدی؟»
YOU ARE READING
Rockstar // ZIAM
Fanfictionلیام فقط با چند نگاه عاشقِ راکاستاری با چشمهای طلایی میشه. اما چیزی که راجع بهش نمیدونه، اینه که زین مالیک فقط یه راکاستارِ ساده نیست. Ziam Mayne Fanfiction. (Zayn Top)