_چرا اون موقع روی پشت بوم فرار کردی؟
بعد از شنیدن حرفم قهوه توی گلوش پرید و شروع به سرفه زدن کرد.
+خیلی حرف میزنی.
_انتظار نداری که ساکت بشینم؟ اونم وقتی که نمیدونم کجام و تو کی هستی و کاملا از اتفاقایی که دور و برم میوفته بی خبرم.
+بهت که گفتم منم نمیدونم.
یه روز که تصمیم گرفتم برای همیشه خونهرو ترک کنم تو رو توی یکی از خیابونای اینجا پیدا کردم و اون سایه ها دورهت کرده بودن.
ازشون خوشم نمیاد! برای همین آوردمت اینجا تا در امان بمونی. از اونجایی که قرار نبود به اینجا برگردم بنظرم مشکلی نبود اگه تو اینجا میموندی._تو خیابون افتاده بودم؟
+اره مدام یه چیزی تکرار میکردی. میگفتی "دیگه از خونه بیرون نمیام"
_ولی... ولی آخرین بار...
سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی برام افتاده بوده اما هرچی فکر میکردم چیزی یادم نمیومد. انگار حافظهم پاک شده باشه... اما یقین داشتم که یه چیزی شده و قبلا توی همچین شرایطی نبودم. جیمین با کنجکاوی بهم زل زده بود تا حرفم رو بزنم. انگار که به یه دانشمند بگی چیزایی که تا حالا کشف کردی همش باد هوا بوده، همچین حسی بهم دست داده بود. ذهنم خالیِ خالی بود.
+ایرادی نداره. تا وقتی که اینجایی، میتونی فکر کنی و بفهمی چی به سرت اومده. البته اگه برات مهمه!
جیمین بلند شد و باز هم بارونی مشکی رنگش رو تنش کرد.
_ولی... چرا میخواستی این خونه رو برای همیشه ترک کنی؟
جیمین که حالا بارونیش رو پوشیده بود نگاه بیخیالی بهم انداخت و گفت:
+نمیدونم. همینطوری!
قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسم از خونه بیرون رفت و به محض پا گذاشتن توی حیاط بارون گرفت. پس بالاخره اون بارونی به دردش خورد...
اما وقتی به کوچه رسید به طرز عجیبی شروع به دویدن کرد. توی بارون و تاریکی شب نمیتونستم ببینم چیشده اما مطمئنم که دیدم چندتا سایه دنبالش دویدن.نگرانش شدم، نمیدونم چرا! اما میخواستم برم پیداش کنم و برش گردونم خونه. اون سایه های آزاردهنده چرا داشتن دنبالش میکردن؟...
چطور میتونست تصمیم بگیره خونه رو ترک کنه وقتی که اون بیرون اینقدر خطرناکه؟[از دیدگاه جیمین]
تا پام رو روی اولین پله گذاشتم بارون شروع شد. نفس عمیقی کشیدم و کلاه رو روی سرم انداختم. میخواستم خونهرو ترک کنم چون احساس میکردم خودم رو توی مکان امنم حبس کردم و اینطور شد که دیگه مکان امنی برام باقی نموند.
به محض اینکه احساس کردم اونجا برام تبدیل به یک محبس شده نتونستم تحملش کنم و برای اولین بار خواستم ازش بیرون بیام...میتونستم حس کنم یونگی از پشت پنجره داره بهم نگاه میکنه. وقتی پام رو توی کوچه گذاشتم، چندین و چند سایه رو از جای جای خونه ها و اطراف کوچه تونستم ببینم که بهم زل زدن. پس بدون تلف کردن وقت شروع به دویدن کردم...
[سوم شخص]
جیمین وقتی به مکان امنی رسید سریعا برای یونگی مسیج فرستاد:
+هی پر سر و صدا! اصلا به فکرت نگذره که حتی پاتو از اون خونه بیرون بذاری.
اما دیر شده بود. یونگی پلیور نسکافه ای و بگ آبی روشن تنش کرده بود و بدون برداشتن موبالیش از خونه بیرون زده بود. با ترس و لرز چتر رو بالای سرش گرفته بود و توی کوچه های تاریک دنبال روح سرگردانش میگشت. نکتهی آزار دهنده این بود که خونه ها و کوچه خیابون ها برای یونگی زیادی شبیه هم بودن و احساس میکرد داره دور خودش میچرخه. برای همین هر چند لحظه یک بار اسم روح سرگردانش رو بلند صدا میزد. اما خبر نداشت که با هر بار پیچیدن صداش توی اون محیط سایه های پیشتری رو متوجه خودش میکرد.
از طرف دیگه جیمین میدونست که اون زمان بدترین وقت برای گشتن توی شهر عجیب و پیدا کردن چیزای جدیده! چون یک سایهی غول پیکر روی شهر رو گرفته بود و قلب جیمین رو هر لحظه بیشتر آزرده میکرد. با حس کردن سایه ای که بیش از حد نزدیکش شده بود خنجر رو به سمتش گرفت و در کسری از ثانیه ناپدید شد. جیمین داخل اون خنجر یک طلسم کار گذاشته بود و میدونست که اینطوری میتونه از خودش در برابر سایه های سست و ضعیف تر محافطت کنه.
میتونست چشم های درخشان سایهی غول پیکر رو بالای شهر ببینه پس قبل از اینکه اون چشم ها متوجهش بشن قصد مخفی شدن کرد، اما اون چشم ها مکان دیگری رو توی شهر هدف قرار داده بودن و جیمین متوجه نشد که اون پسر پر سر و صدا توی دردسر افتاده.
YOU ARE READING
𝑺𝒆𝒓𝒐𝒕𝒐𝒏𝒊𝒏
Fanfictionسروتونین هورمون جاری کنندهی "احساس خوب" و ضد افسردگی. کاپل: یونمین. ژانر: رومنس، فلاف. وضعیت: کامل شده.