Part12

163 46 8
                                    

قضیه‌ی اتاق طلسم شده به جاهای باریک نکشید. البته فکر‌ میکنم! چون تا جایی که یادمه بوی لعنتی لوسیونش تیر شد و پرده های مغزم رو تحت فشار قرار داد و من غش کردم. آخرش این سر درد های میگرنی من رو میکشن!
اینطور فکر میکنیم که روح سرگردان من رو برده تو اتاقم تا بخوابم... لب هام رو به هم فشار دادم تا این موضوع رو برای خودم توجیح کنم.

فکر میکنم خیلی وقته که گذشته چون حسابی معده‌م داره اذیتم میکنه. اما همچنان آسمون توی زمان قبل از طلوع فریز شده مونده.

از جا بلند شدم تا برم بیرون اما از رو به رو شدن با روح سرگردان تردید داشتم. لعنت بهش... یاد بدن برهنه‌ش که فقط یک حوله‌ی کوچیک دور کمرش بسته بود، افتادم. نتونستم به اندازه کافی بررسیش کنم ایشششش‌.

بالاخره رفتم بیرون و دیدمش که در حال رامن پختن بود. رامن پخته... مین یونگی یکم به اون افکارت سر و سامون بده اینقدر احمق نباش.
پشت میز آشپزخونه نشستم و طوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.

+بهتری؟

اخم هام رو توی هم کشیدم و بدون اینکه بهش نگاه بندازم که پشتش به من بود، گفتم:

_اره بهترم.

اولین بار بود با تیشرت خاکستری میدیدمش و یقه‌ی لباسش یکم زیادی پایین اومده بود و تتوی ماه روی گردنش دیده میشد‌. از جا بلند شدم و پشت سرش ایستادم. انگشت اشاره‌م رو روی تتو‌ش کشیدم که خودش رو از زیر دستم عقب کشید.

_چیشد؟ نکنه اینم یه طلسم داره ممکنه با لمس کردنش جفتمون بمیریم؟

خنده‌ی کوتاهی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

+نه فقط یکم مورم مورم میشه!

لبخند شیطانی زدم و با چشم هایی که شرارت ازشون میبارید بهش زل زدم.

+چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

_هیچی. این کی آماده میشه؟ من نمیتونم زیاد تحمل کنم.

+آماده‌س!

و با لبخند زیبایی قابلمه رو برداشت و روی میز گذاشت. اول یک کاسه‌ی بزرگ برای من پر کرد و به دستم داد. با خوشحالی شروع به خوردن کردم.
بعد از یک هورت کشیدن حسابی از رشته ها به روح سرگردان نگاه کردم که بدون اینکه ذره ای چیزی بخوره با لبخند کوچیکی بهم خیره شده بود. حتی با دیدن اینکه متوجه نگاه هاش شدم دست برنداشت.

_نگو که... قراره منو بخاطرش بکشی.

و با انگشت شست به اتاقش اشاره کردم که خنده‌ی کوتاهی کرد.

+نه... فقط... تا به حال با کسی غذا نخورده بودم. حس دلنشینیه.

و چند بار پشت سر هم سرش رو تکون داد و شروع به خوردن کرد.

_چند سالته؟

+بیست و سه. تو چی؟

_بیست و پنج‌.

+خوب موندی.

_الان باید به من بگی هیونگ. یکم مودب باش.

+باشه هیونگ.

_میتونم تتوی روی گردنتو ببینم؟

+مطمئنی فقط میخوای تتوی گردنمو ببینی؟

_مگه جای دیگه‌ هم تتو داری؟

سر تکون داد و تا آخرین ذره‌ی رامن توی کاسه‌ش رو سر کشید.

_پس همشو بهم نشون بده.

بعد از خوردن، روی مبل خابوندمش و مجبورش کردم تیشرتش رو در بیاره.

+نمیخوای پرده هارو بکشی؟

_چرا؟

+ممکنه سایه ها ببینن.

چشم غره ای بهش رفتم اما کمی بعد به نظرم درست میگفت. ممکن بود سایه ها ببینن، و من از سایه ها میترسیدم... پس پرده هارو کشیدم. برگشتم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و بعد روی پاهاش نشستم.

+هیونگ!

تیشرتش رو از تنش بیرون آوردم و با دیدن سیکس پک هایی که اون لحظه توی اتاق طلسم شده از دیدنشون بی نصیب مونده بودم، حسابی خر کیف شدم.

_واااااو اینجارو...

و انگشت هام رو روی پستی بلندی های عضلاتش کشیدم که دست هاش رو دورم محکم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. با صدایی که به زور کنترلش کرده بود تا نخنده گفت:

+هیونگ لطفا...

خندیدم.

_نمیتونم بهشون دست نزنم.

وقتی صدای حبس شدن نفسش رو شنیدم گفتم:

_ولی سعی خودمو میکنم.

صدای بعدی صدای نفس آسوده‌ش بود که آزاد شد. روح سرگردان بامزه‌ی من.

𝑺𝒆𝒓𝒐𝒕𝒐𝒏𝒊𝒏Where stories live. Discover now