بعد از اون موقع که روی پشت بوم دیدمش دیگه خبری ازش نشد. حسابی گرسنه شده بودم و جوابم رو هم نمیداد.
احساس شدید خوابالودگی میکردم و روی تخت دراز کشیدم و کم کم پلک هام سنگین شد.نمیدونستم چقدر خوابیدم اما با صدای تقهی ریزی که به در خورد بیدار شدم. هنوز شب بود... در اتاق داشت باز میشد، حتما روح سرگردانه! چشم هام رو دوباره بستم و خودم رو به خواب زدم.
وقتی صدایی نشنیدم پلک هام رو از هم فاصله دادم و دیدم که وارد اتاق نشده. بجاش صدای باز شدن اتاق رو به رویی اومد و با کنجکاوی اما بی سر و صدا به سمت در رفتم.
در اتاق رو به رویی نیمه باز بود. جلوش ایستادم و بار دیگه هشدار روی در رو خوندم. "ورود ممنوع، خطر مرگ" آروم در رو هول دادم تا بتونم توی اتاق رو ببینم. فضای داخل اتاق تاریک با نور های قرمز خونی بود.
روح سرگردان بارونی مشکی رو از تنش در آورد و دیدم چیزی شبیه چاقو... یا خنجر به پاش بسته شده. چشم هام از تعجب گرد شد. شلوار مشکی که با کمربند، کمر ظریفش رو دور زده بود و تیشرت مشکی تنش بود و دست کش های بند انگشتی مشکی دستش بود.
آب دهنم رو قورت دادم و دیدم که داره چند تا شمع جلوی یک آینه با قاب نقره ای روشن میکنه و کتابی دستشه. کتاب رو باز کرد و توی نور شمع در سکوت شروع به خوندن کرد. بوی عود شکلاتی توی اتاق پیچیده بود.
به خودم اومدم و دیدم که کاملا توی چهارچوب در ایستادم. دستم رو بلند کردم تا به کمد کنارم تکیه بدم که به یکی از شمعدون های نقره ای خورد و خوشبختانه نیوفتاد که صدایی ایجاد کنه. اما انگار روح سرگردان تیز تر از این حرف ها بود و سرش رو بالا گرفت. قبل از اینکه بتونه توی آیینه من رو ببینه توی اتاقم دویدم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
نفس نفس زدنم با احساس ورود جیمین به اتاق قطع شد و لب پایینم رو گاز گرفتم. پتو رو روی سرم کشیده بودم و نمیتونستم ببینم که داره چیکار میکنه.
+میدونم که بیداری.
چشم هام رو که تا بیشترین حد باز کرده بودم با شنیدن صداش محکم بستم. صداش خیلی خاص بود، اولین بار بود که میشنیدم.
+تو منو دیدی پس فکر کردم دیگه پنهان شدن فایده نداره!
لحنش عصبانی به نظر نمیرسید. پس خطری نداشت؟ اگه داشت هم مثلا این پتو چقدر میتونست کمکم کنه؟
لب هام رو به هم فشار داد و آروم پتو رو پایین کشیدم تا حدی که چشم هام بیرون باشه. مدام لب پایینمو میجویدم._میخوای منو بکشی؟
جیمین با چشم های بی حس ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
+هوم؟
به خنجری که به پاش بسته بود اشاره کردم.
+عا.. این فقط یه وسیلهی دفاعی برای مواقع خاصه! نگران نباش.
_چطور میتونم نگران نباشم وقتی که بهت وصله؟
+چجوری میتونی نگران نباشی وقتی که فقط زیر یه پتو قایم شدی؟
آه راست میگفت. شاید من داشتم زیادی شلوغش میکردم. پس روی تخت آروم نشستم.
+وارد اتاقم شدی مگه نه؟
_چی؟ من؟ کی؟ اصلا نمیفمم در مورد چی صحبت میکنی.
و از ارتباط چشمی باهاش خودداری کردم. سر تکون داد و از اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم و داشتم خدارو شکر میکردم که بهم گیر نداده که باز اومد تو و لپ های باد کردم توی همون حالت خشک شد.
+غذا گرفتم.
گفت و به سمت آشپزخونه اشاره کرد و رفت. بعد از رفتنش چندین و چند بار لب پایینمو گاز گرفتم و پتو رو مچاله کردم و تو سرم کوبوندم.
STAI LEGGENDO
𝑺𝒆𝒓𝒐𝒕𝒐𝒏𝒊𝒏
Fanfictionسروتونین هورمون جاری کنندهی "احساس خوب" و ضد افسردگی. کاپل: یونمین. ژانر: رومنس، فلاف. وضعیت: کامل شده.