ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود، پسر مو مشکی طبق عادت همیشگی خودش به پهلو خوابیده بود ولی گرمای بدنش بهش اجازه نمی داد راحت به خوابش ادامه بده. روحش بین زمین و آسمون دست و پا میزد.
با درد شدیدی که توی پایین تنه ش پیچید با وحشت از خواب پرید؛ نه میتونست تکون بخوره نه میتونست راحت ناله اش رو آزاد کنه، توی دلش به خودش و وضعیتش لعنت فرستاد. میدونست وارد هیت شده قبلا با جین کلی راجبش صحبت کرده بود، به هیچ وجه فکرش و نمی کرد هیت بعد از مارک شدن یه امگای تنها آنقدر میتونه دردناک باشه. تا الان تونسته بود با شات هایی که دوره تزریقش هر سه ماه یکباره رو، بدون هیت بگذرونه.
به سختی میتونست لرزش تنش و دستانش رو کنترل کنه. میل شدیدی داشت که آلفاش کنارش باشه؛ این طبیعت گرگینه هاست و تهیونگ تا الان هم خیلی دوام آورده بود. هیچ ایده ای نداشت اون آلفای لعنتی تو اون شب لعنتی تر از خودش چرا یه دفعه مارکش کرده بود؛ اما الان تهیونگ نیاز داشت اون آلفا کنارش باشه وعطر تنش رو وارد ریه هاش کنه.
عطر تند و گرم، مخلوط با بوی سیب سبزی که هیچ وقت یادش نمیره رو دوباره حس کنه و گرگ بی قرارش آروم بگیره. اما تنها چیزی که از اون رابطه یه شبه براش مونده بود، پسر شیرین زبون و چهارسالش بود. پسری که وقتی فهمید توی وجودشه به شدت از خودش بیزار شد.
با چهره ای جمع شده از نفرت، دست راستش رو روی مارکش کشید شاید آروم تر شه ولی دمای بدنش بالاتر رفت و قطره های عرق سرد از پیشونیش سر می خورد. دیگه حتی شاتی هم نمیتونست بزنه. دقیقا همین سه روز پیش جین بهش هشدار داده بود دیگه نمی تونه شات بزنه چون مارک شده و رایحه جفتش توی بدنشه، و براش کاملا توضیح داد که دوز شات هاش هر دفعه بالاتر بوده چون هر بار اثر کمتری به جا می گذاشت. بیشتر از بیست و چهار شات توی این چهار سال کذایی زده بود که باعث ضعف شدید بدنش و درد شدید مارک روی گردنش شده بود.
تهیونگ خسته از زندگی مزخرفش، نمی دونست دقیقا چیکار کنه. مغزش در حال خاموش شدن بود؛ با درد و لذت عجیبی که دوباره توی تنش پیچید به نفس نفس زدن افتاد، لب های خشک و ترک خورده ش رو محکم گاز گرفت که صداش بیرون از اتاق نره، از شانس بدش خواب رو وون خیلی سبک بود، هر صدایی مساوی با بیدار شدنش می شد.
آروم با خودش زمزمه کرد:
_به جین زنگ بزنم؟
_نه الان خوابه.
_ آخه زنگ بزنم چی بگم بهش؟
همینطور که با خودش درگیر بود، با صدای موبایلش از جا پرید و زیر لب گفت:
_ اوه خدای من، سویون، آخه الان؟
روی تخت نیم خیز شد و درحالی که صورتش از درد جمع شده بود گوشی رو برداشت:

YOU ARE READING
That damn night
Fanfictioncouple: kookv, namjin genere: omegaverse, angest, Romance, drama, mpreg سلام لابلیا💜 کاپل اصلیمون kookv و همینطور شخصیت های اصلی هستن و بقیه شخصیت های فرعی میشن ولی خوب کاملا به زندگیشون پرداخته میشه. قسمتی از داستان: یه لحظه چشمم به آینه توی هال...