part2: that perfect guy

601 95 0
                                    

جیمین

با خستگی دستی روی صورتم کشیدم و همه ی افراد توی جلسه رو از نظر گذروندم.
با رسیدن به جونگکوک یه مکث طولانی کردم، نگاه سرد و بی رحمش، به سمت پدرم بود و با دقت به حرفاش گوش میداد تمام تنم لرزید و قلبم انگار که جاش توی سینم تنگ شده باشه شروع به بیقراری کرد.
دلم میخواست بازم حسش کنم. لمسش کنم و بیقرار تر از دفعه‌ی قبل بشم اما، یه چیزی به شدت آزارم میده و هر بار
ترس جوونه زده توی وجودم رو تغذیه میکنه، و اون اینه که من میتونم فقط تنش و داشته باشم و هیچوقت بهم اجاره نداد که روحش و لمس کنم‌.
سعی کردم با گوش دادن به جلسه حواسمو ازش پرت کنم و تا حدودی هم موفق شدم.
در واقع من و جئون عروسک خیمه شب بازی پدرامون هستیم. تا یک ماه پیش خیال میکردم دارم یه کارایی برای پیشرفت شرکت میکنم ولی بعد از علنی شدن ناگهانی رابطه من و جونگکوک و بالا رفتن مقدار سهام شرکت های دوطرف کاملا فهمیدم که چه خبره. از همه جالب‌تر اینکه رابطه ای علنی شد که اصلا وجود نداشت.

یکماه قبل، برج Samsun Tec

با صدای در سرمو بلند کردم.
_بفرمایید.
_آقای پارک خبرا رو شنیدید؟
_چه خبری؟
_رشد سهام شرکت J Entertainment تو این چند روز سرسام آور بوده و همش هم بخاطر مدل جدیدشون و همینطور ابتکار آقای جئون توی این صنعت بوده!

زیر لب چند بار اسمش و تکرار کردم ...
تبلت و از دستش کشیدم،
_ببینم؟

انتظار یه پیرمرد خرفت و داشتم ولی با دیدن آلفای جوون و خوش قیافه ای که توی کت و شلوار مشکی و برندش با عجله وارد شرکت میشد، با تعجب یه تای ابروم و بالا انداختم.
چهره ی بی نقصش و نگاه وحشیش به دوربین باعث شد موهای تنم سیخ بشه. نگاهم و به سختی از صفحه نمایش جدا کردم و رو به مینهو برگشتم:
_یه بیوگرافی کامل ازش میخوام. مطمئنم که پدرم به هیچ وجه بیکار نمیشینه و درخواست همکاری میده.
_بله قربان.

_به علاوه بار آخرت باشه توی دفترم با دوست دخترت قرار میذاری.

مینهو که انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت دستپاچه شد و درحالی که خودشو با استرس بالا پایین می‌کرد گفت:

_ ببخشید قربان دیگه تکرار نمیشه‌.

با یه لبخند شیطانی نگاهش کردم و درحالی که سعی می‌کردم خندمو جمع کنم آروم گفتم:
_پس دوست دختر داری؟ و آوردیش اینجا؟
مینهو با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود و دهنی که بی وقفه باز و بسته میشد سعی داشت یه جوری خرابکاری شو جمع کنه.
بیشتر از این اذیتش نکردم و در حالی که از جام بلند میشدم با لحنی جدی گفتم:
_مدارکی که گفتم تا بعد از ظهر آماده باشه.
_چشم آقای پارک
_من یه سر میرم...
_قربان یچیزی مونده هنوز.
_چی؟
_کمپانی J Entertainment اعلام کرده که شما دو نفر نامزدید.
یه لحظه تمام تنم از خشم و تعجب لرزید و بی اختیار به سمت مینهو هجوم آوردم:
_کی این مزخرفات و بهم بافته؟
_قربان من اطلاعی ندارم ولی آقای جئون بزرگ اعلام کردن همین یک ساعت پیش پدرتون ام تایید کردن.

_لنتی آخرش کار خودشو کرد.
با عجله خودمو به دفتر پدرم رسوندم، درو با شدت باز کردم و با جئونی مواجه شدم که روبروی پدرم نشسته بود.
سرد، خونسرد و بی تفاوت.
با لحنی پر از حرص لب زدم:
توی این خراب شده چه خبره؟ الان باید بفهمم که مثلا نامزد دارم؟
جئون با پوزخند مسخره رو لبای خوش فرمش درحالی که دستاش توی جیبش بود و خیلی خونسرد به نظر می‌رسید، سرشو توی گردنم فرو کرد و لب زد:
_آروم باش آقای پارک، خیلی بهت سخت نمیگیرم.
کشیدم عقب و توی چشمای سردش زل زدم.
_خفه شو جئون.
_به نفع خودت و شرکتتون که باهام کنار بیای، تو که دلت نمیخواد بعد از ورشکست شدنتون زیر خواب پیرمردای خرفت بشی؟
از شدت حرص پلکام و محکم روی هم فشار دادم و اون مکان سمی رو ترک کردم.
ولی به طرز عجیبی جذب همین نگاه های وحشیش شدم.

زمان حال
سرم و محکم تکون دادم، جدیدا خیلی به گذشته فکر میکنم. همش هم بخاطر اون آلفای بیرحمه، آلفایی که یه زمانی ازش متنفر بودم ولی الان شده تمام زندگیم...
بالاخره اتمام جلسه اعلام شد و خودم و انداختم بیرون، باید دور میشدم و با خودم و احساسم کنار میومدم...

کیم تهیونگ- یک هفته بعد

_سه دو یک...
_خوبه، عالیه.
_لطفا با همین ژست ثابت وایسید.
_ممنونم خسته نباشید.
دوربینم رو روی میز اتاق عکاسی گذاشتم و با خستگی خودمو روی کاناپه انداختم‌. هنوزم درد و خستگی اون هیت لعنتی توی تنمه ولی با این حال نمیتونم این کار و از دست بدم.
به تازگی با کلی دردسر تونستم توی این شرکت با یه حقوق خوب کار پیدا کنم.
با صدای در سرم رو بالا بردم‌. اوه باورم نمیشه کیم نامجون معروف.
از جام بلند شدم و با لبخند سری تکون دادم.
_خوشحالم که می‌بینمتون آقای کیم.
_ممنونم، آقای لی گفتن شما برای پروژه جدید عکاس منید.
_بله، درسته.
نگاهش بی تفاوت و سنگین بود و خیلی عجیب‌. برای چند لحظه حس سنگینی نگاهش باعث شد نگاهم رو پایین بندازم.
_خب قراره چطوری عکس بگیرم؟
در حالی که سعی می‌کردم نسبت به هاله عجیبش بی تفاوت باشم لب زدم:
_حتما راجع به شرایط این پروژه اطلاع دارید، عکس ها یک مقدار باز هستند و تبلیغاتی و البته با آیدل معروف اینجا و...
_بله، میدونم.
_بفرمایید بشینید تا همراهتون بیاد.

نگاهی به دستیارم با عجله به سمتم میومد انداختم، در حالی که عینک طبی روی چشمش رو بالا می‌کشید گفت:

_آقای کیم ببخشید یه مشکلی برای آقای هان پیش اومده با یکم تاخیر میرسن.

به ساعتم نگاه کردم، خب هنوز وقت داشتیم. کیم که با استرس عجیبی پای راستش رو تکون میداد گفت:
_مشکلی نیست، منتظر میمونم.
سری به معنی تایید تکون دادم.
_خوبه پس تا اون موقع استودیو رو آماده میکنم.
نگران پسر کوچولوم بودم ساعت چهاره و تا ساعت شیش باید میرفتم دنبالش، دستی روی جای بخیه های شکمم کشیدم و با به یاد آوردن زجر و عذابی که برای به دنیا آوردن پسرم تحمل کردم، گرگم بلند زوزه کشید. لعنت به گرگم که هنوز منتظر و بی قرارشه...

هایی👋
امیدوارم دوست بدارید
بوس...

That damn nightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora