up to you

634 102 30
                                    

اشکام بی وقفه روی گونه هام می‌ریخت و اون آلفای بیرحم لحظه به لحظه من و محکم تر به سمت ماشینش می‌کشید.
_داری چه غلطی میکنی ولم کن!
_صداتو ببر
توی یه حرکت در ماشین و باز کرد و من و انداخت داخل و بعد محکم در و بست.
کلافگی رو میتونستم توی حرکاتش حس کنم. دور زد و پشت فرمون نشست. محکم جلوی دهنم و گرفته بودم که صدام در نیاد. یه دفعه یاد رو وون افتادم. بیقرار تر شدم و از جام پریدم، در حالی که سعی می‌کردم لرزش صدام و کنترل کنم نالیدم:
_آلفا، ازت خواهش میکنم بچم گناه داره بدون من نمیتونه.
با خونسردی یه تای ابروش و انداخت بالا، سرشو سمتم برگردوند و لب زد:
_ اون توله ی حرمزاده ت و حتی توی هرزه واسم مهم نیستین، فقط اینو مطمئنم که خواب شب و روزم و ازم گرفتی لعنتی، پس تا بفاکت ندم ولت نمی‌کنم.
واقعا واسم مهم نبود که بهم گفت هرزه، حتی اینکه هر لحظه ممکن بود بهم تجاوز کنه هم مهم نبود ولی اون گفت توله ی حرومزادم؟ یعنی واقعا نمیدونه من اونشب توی هیت بودم و حتی خودشم وارد رات شد و نات شدیم؟
یعنی واقعا نمیدونه اون بچه مال خودشه؟ آه خدای من!!
حتی نمیدونم اگه بفهمه چه بلایی سر اون بچه میاره،
خودم؟ دیگه واقعا مهم نیست واسم.

با صدای بوق ماشین به خودم اومدم. اینجا کجاست؟ قصر جئون؟ خیلی بی اعصاب بوق می‌زد و منتظر دربان بود که در و باز کنه. فقط توی یه ثانیه یه فکری توی سرم افتاد:
_ببین جئون، من، فقط، فقط کافیه این مارک و حذف کنیم ها؟ اونوقت من کار خودم و میکنم تو هم دیگه مزاحمی نداری.
ماشین و توی یه حرکت پارک کرد و برگشت سمتم،
سرشو جلو کشید و زل زد توی چشمام:
_لعنتی ازون شبی که باهات خوابیدم روح و روانم و مختل کردی حالا میگی ولم کن؟ کور خوندی!
از ماشین پیاده شد و اومد در سمت من و باز کرد.
_پیاده شو.
بدنم مطیعش بود و نمیتونستم مخالفت کنم، و به شکل عجیبی گرگم آروم شده بود.‌ پیاده شدم و روبروش وایسادم تمام تنم از ترس میلرزید. دستم و محکم کشید.
همینطور که سعی می‌کردم اشکامو و کنترل کنم یه چهره آشنا دیدم، که البته با تعجب نگاهمون میکرد.
_این کیه جونگکوک؟
_ یه مزاحم
_نگو که...
_خفه شو.
###

صدای ناله هاشون کل اتاق و پر کرده و با هر بوسه مارکم بیشتر درد میگیره.
هه روی کاناپه، توی اتاق جئون؛ باورم نمیشه این کثافت رئیس اون کمپانیه. زانو هامو کشیدم بالا توی بغلم، به فکر روونم و هیچ خبری ازش ندارم،
شامش رو خورده؟
اگه بهونه مو بگیره چی؟ گریه کنه چی؟

اه بازم صدای رو اعصابشون، یه نفر زیر جئونه ولی نفهمیدم کیه رایحه نداره و معلومه که یه بتاست، بهش گفت جیمین!
واقعا جذابه، تحمل دیدن این صحنه ها رو نداشتم، جئون وحشیانه پیرهنش رو توی تنش پاره کرده بود و تقریبا تنش کبود شده بود، و پسر زیرش از درد و لذت به خودش می‌پیچید. منم به طرز عجیبی داشتم تحریک میشدم،
از جام بلند شدم که با فریاد جئون سرجام میخکوب شدم،‌
_حق نداری از جات تکون بخوری هرزه!
بازم در مقابلش ناتوان شدم و سر جام نشستم.
ناله ها به فریاد تبدیل شد و مثل اینکه بالاخره هر دو راضی شدن.
بتا با سستی از جاش بلند شد و پیرهن جئون و پوشید، نگاه بی حسی بهم انداخت و لب زد:
_قراره راند بعدی سه تایی بشه؟
شوکه به جئون که روی تخت افتاده بود نگاه کردم،
بدون اینکه نگاهی به اون بتا بندازه لب زد:
_مگه این مدت همینو نمیخواستی؟ حالا میتونی بری!
جیمین توی یه لحظه هاله گرگش درخشید، از خشم فریاد زد:
_لعنتی من همه ی وجودمو برای تو گذاشتم، سکس؟ این تنها چیزیه که ازم میخوای؟
جئون در حالی که حوله شو برمیداشت لب زد:
_جیمین قبل از اینکه وارد رابطه بشیم چی بهت گفته بودم ها؟ خودت قبول کردی، پس جای اعتراض وجود نداره
جیمین کلافه دست روی صورتش کشید، بعد از برداشتن لباساش از اتاق خارج شد.
و صدای بهم خوردن در و دوش آب شنیده شد.

جئون

با کلافگی خودم و توی حموم انداختم و دوش آب رو باز کردم اون امگا کنارمه و انگار حالم بهتره، اما حتی با خوابیدن با جیمین هم بهتر نشدم، فکر میکردم چون رابطه نداشتم این شکلیه، اما، اما انگار یه حفره توی قلبمه که هیچ جوره پر نمیشه، رفتم زیر آب داغ و سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم.

###

تهیونگ

بالاخره اومد بیرون از جام پریدم و جلوشو گرفتم دیگه واسم مهم نبود هر کاری بخواد بکنه.
_ازت خواهش میکنم هر کاری دوس داری باهام بکن فقط بزار برای آخرین بار پسرمو ببینم.
رفت سمت میز کارش و چندتا عکس و گرفته بود و جابجا می‌کرد، فقط یه لحظه روی یه عکس مکث کرد، با وحشت سرشو بلند کرد و لب زد:
_این پسرته؟
_با گیجی به عکس توی دستش نگاه کردم، آره خودش بود رو وون خودمه.
_پس چرا ، چرا انقدر...
توی دلم نالیدم، شبیه توئه؟
سراسیمه به سمتم هجوم آورد و محکم یقه مو گرفت:
_عوضی نگو که اون بچه...
محکم پرتم کرد روی تخت و فریاد زد توی لعنتی اونشب هیت بودی؟
_آره بودم، نفهمیدم کی و چطور ولی مطمئنم اونشب یه چیزی به خوردم دادن.
یقه مو توی یه حرکت ول کرد و از جاش بلند شد حاله ش کاملا قرمز رنگ شده بود، دستاشو توی موهاش فرو برد و محکم کشید.
_ لعنتی، من چهار ساله یه پسر دارم و توی عوضی بهم نگفتی؟ چطور تونستی؟ واقعا اون بچه مال منه؟
در حالی که سعی می‌کردم اشکامو کنترل کنم نالیدم:
_تو، تو اونشب توی حال خودت نبودی و منم نتونستم کاری کنم حتی یه نفر دیگه رو صدا میزدی و نمیدونم کی و منم بدجور توی هیتم گیر کرده بودم و حتی مستی از سرم پریده بود. بعد از دو ماه فهمیدم که باردارم...
ترسیدم که نخوایش که نابودش کنی...
_خواهش میکنم دیگه ادامه نده.
یه دفعه دوباره به سمتم هجوم آورد، از نگاه تیزش آتیش میبارید، یه تای ابروش و داد بالا و غرید:
_حتی اگه قصد نابودی هم داشتم اول میزاشتم اون بچه بیاد بعد توی عوضی رو میکشتم.
خودشو جلو تر کشید نفساش توی صورتم میخورد و دیگه حال خودمو نمی‌فهمیدم.
_خونه‌ی اون مرتیکه کجاست؟
_واسه، واسه چی؟
_اون بچه از خون خودمه و باید پیش خودم باشه.
با حالتی از ترس و خوشحالی نالیدم:
_یعنی میزاری ببینمش؟
_گفتم خونش کجاست؟
دیگه نمیتونستم مقابلش مقاومت کنم
###


سلام قشنگا❤
مرسی که وقت میزارید
کامنت یادتون نره
از این به بعد به شرط لایک هر یکشنبه و پنجشنبه آپ میشه
دوستون دارم

شرط آپ قسمت بعدی پنجاه تا لایک

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 06, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

That damn nightWhere stories live. Discover now