part 5: l saw him

425 66 1
                                    

یک هفته بعد...
جئون، ساعت ۴ بعد از ظهر جلسه رونمایی از محصول مشترک.

با خستگی چشمام و مالیدم و به ادامه حرف های یکی از سهام دارا گوش دادم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، طبق معمول جیمین بود. یک هفته ای میشد که باهاش نخوابیده بودم و میدونستم که منتظرمه و اونقدری مغرور هست که چیزی نگه. بعد از همکاری دوتا شرکت پول خوبی به جیب زدیم و این فعلا اون دوتا خوک پیر و راضی کرده.
تمام تنم درد میکرد و از جانب گرگم حس نیاز عجیبی داشتم و میدونستم که سکس نیست‌.
بالاخره اون جلسه کذایی تموم شد و تونستم برم بیرون‌.
خودم و به دفترم رسوندم و منشیم گفتم واسم یه قهوه بیاره.
بعد از چند دقیقه صدای در اومد، اجازه ی ورود دادم‌ و درحالی که فنجون قهوه رو برمیداشتم لب زدم: کاری که خواستم به کجا رسید؟
_قربان با مشخصات ظاهری که شما فرمودید یه گرگ رو پیدا کردیم.
_خب؟
_اون یه گرگ خاکستری با هاله آبیه و همینجا توی شرکت عکاسی میکنه.
در حالی که سعی می‌کردم خودمو کنترل کنم نالیدم:
_اون اینجاست؟
_بله قربان فقط همون فرد اون رایحه ای رو که گفتید داره.
ادامه بده لطفا
_یه بچه کوچیک داره، مثل اینکه یه جفت هم داره که فقط دیشب خونه‌ش بوده.
_بچه؟ جفت؟ ت_تو مطمئنی؟
_بله، قربان.
باید میدیدمش و می‌فهمیدم که چرا گرگش سعی داره با گرگم ارتباط بگیره. فقط یه احتمال میتونستم بدم چون...چون فقط در این صورت گرگا میتونن ارتباط بگیرن که... که...
توی دلم وحشت زده داد زدم نکنه مارکش کردم؟
واقعا مارکش کردم؟
چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود؟
لعنتی، باید میدیدمش. باید اون مارک لعنتی رو از بین ببرم.
از جام پریدم و کلافه دستمو توی موهام فرو بردم و محکم کشیدم. حالا چیکار کنم؟ چطوری پیداش کنم؟
برگشتم سمت منشی کیم، خیلی ریلکس بهم زل زده بود.
کلافه لب زدم:
_الان توی شرکته؟
_بله.
فعلا لازم نیست چیزی بگی بهش یا کاری کنی. آدرس و مشخصات کاملش رو میخوام، الانم میتونی بری.
_بله قربان، پرونده ش رو براتون میارم.
بعد از بیرون رفتن کیم با حالت زار خودم و روی صندلیم انداختم. باورم نمیشه! امکان نداره!

###

در حالی که چک میکردم همه کارام انجام شده باشه از دفترم بیرون زدم. باید میرفتم دنبال رو وون.
سوار ماشین شدم و تمام مسیر فقط به هوسوک فکر می‌کردم. بعد از فهمیدن اینکه هوسوک بهم یه حسایی داره، وقتی میدیدمش معذب میشدم اما الان باهاش کنار اومدم. من واقعا تنهام و دلم نمیخواد هوسوک و از دست بدم حتی اگه به قیمت وارد شدن توی یه رابطه باشه.
نیاز دارم; به حسش نیاز دارم به وجودش نیاز دارم بیاد و روح خستم رو ترمیم کنه. درسته، اولش شکه شدم، برام غیر قابل باور بود اما الان فهمیدم فقط هردومون رو تا الان اذیت کردم.
با صدای تلفنم از جا پریدم، هوسوک بود.
_بله
_سلام ته خوبی؟
_سلام هوسوک، ممنونم تو خوبی؟
_ امشب آزادی باهم شام بریم بیرون مهمون من؟
_خب، راستش من اومدم دنبال رو وون. باید ببرمش خونه چون دارو هاشو نخورده.
_خب میام دنبالتون.
بدم نمیومد واقعا به یه تفریح نیاز داشتم.
_باشه منتظرتم.
_ و اینکه نامجونم با دوست دخترش هستش.
_خو _خوب باشه اوکیه فعلا.
_مراقب خودت باش منتطر تماست هستم.
تلفن و قطع کردم و کلافه روی صندلی بغل انداختم. باید_ باید گرگم و آزاد کنم، باید خودمو از این کابوس لعنتی نجات بدم...
کاش همون موقع که بی رحمانه زیرش دست و پا میزدم کار خودمو تموم میکردم...
الان، الان بخاطر پسر کوچولوم هم که شده نمیتونم همچین کاری بکنم.
جلوی در مهد کودک نگه داشتم. از ماشن پیاده شدم. رو وون در حالی که تند تند میدوید با اون لبخند شیرینش واسم دست تکون داد:
_سلام پاپایی
و خودشو پرت کرد توی بغلم.
سلام کوچولوی من خوبی؟
سرشو به نشونه تایید بالا پایین کرد:
_ آله (آره)
_دوست داری بریم مهمونی؟
_اره
_ با عمو هوسوک؟
تا اسم هوسوک اومد چشماش تا آخرین درجه گشاد شد و تقریبا داد زد:
_آخ جوووون
_خب زود باش بریم خونه آماده شیم
_بلییم.
آه نامجون از نگاه های عجیبش خوشم نمیومد.

هوسوک ساعت ۶ بعد از ظهر

دل تو دلم نیست واسه دیدن تهیونگ کلی تدارک دیدم و امیدوارم این بار من و پس نزنه.
خودم و آماده کردم و میخواستم سوار ماشین شم که گوشیم توی جیبم شروع کرد به لرزیدن، نامجون بود.
_بله نامی
_ خودت تنها قراره بیای؟
_نه یکی از دوستامم هست
_وایسا ببینم نگو که بالاخره یه امگا یا آلفا شکار کردی.
_هنوووز نه. اون فقط یه دوسته
و توی دلم گفتم البته فعلا.
_ منم باور کردم.
_فعلا
_فعلا
توی ماشین منتظر تهیونگ نشسته بودم.
رو وون درحالی که دندونای خرگوشیش زده بود بیرون با یه لبخند خوشگل دوید سمتم.
_هوسوکیییی
خودشو انداخت تو بغلم و پر شدم از رایحه ی رزماری خوشحالش.
_چند بار بهت گفتم بگی عمو هوسوک؟
رو وون با بانمکی خاصی درحالی که پاشو دور کمرم حلقه کرده بود آروم سرشو توی سینم فرو برد و لب زد:
_خو ببشخید اما عمو هوسوکی دوست داره بهش بگم هوسوکی مگه نه؟
_ای شیطون، با این چشات مگه میتونم بگم نه؟
سرم و بالا آوردم و نگاهی به تهیونگ انداختم برعکس لبخند زیباش رایحه بهار نارنجاش یکم تلخ می‌زد،
_تهیونگا، خوبی؟
_اره خوبم، ممنون که به فکرمی.
جوری که لحنم شاد باشه داد زدم
_ خببب آماده اید بریم بترکونیممم؟
هر دو باهم:
_بریمممم

###
یعد از مهمونی همون شب:

ماشین و نگه داشتم خواستم پیاده شم رو وون و که تخت خوابیده بود رو بلند کنم که تهیونگ دستمو محکم گرفت:

_لازم نیست خودم میبرمش.
_امشب، روبراه نبودی...
_خوبم چیزی نیست.
_تهیونگ منو نگاه کن.
و با گذاشتن انگشتم زیر چونه ش سعی کردم نگاهشو سمت خودم هدایت کنم. زل زد توی چشمام نگاهش تاریک و سیاه بود هیچی نمیفهمیدم.
_تهیونگ؟
_بله
_من من میخوامت نمیخوای قبولم کنی؟
تمام تنم عرق سرد کرده بود ولی بالاخره باید میگفتم باید...
_هوسوک، تو هم توهم میخوای ترکم کنی نه؟ معلومه که...
اون می‌ترسید و این کاملا مشخص بود.
_...من یه امگای بدرد نخور مارک شدم چرا چرا واقعا منو...
توی یه حرکت دستمو پشت گردنش گذاشتم و جلو کشیدمش، ساکت شد و زل زد توی چشمام.
_میتونم ببوسمت؟
نگاهش رو پایین انداخت
دست راستشو روی شونم گذاشت و دست چپش رو روی رون پام، پیرهنمو محکم توی مشتش گرفت. آروم لب زد: همدم پسرم میشی؟
_چرا که نه؟
_مارکم چی میشه؟
_یه جوری از شرش خلاص میشیم یه نفر و میشناسم مراسم غیابی برگزار میکنه.
_قول میدی همیشه همینجوری مشتاقم باشی؟
قول میدی همیشه نوازشم کنی؟
قول میدی مثل قبلنا ته ته صدام کنی؟
قول میدی ماه شب تارم باشی؟
_قول میدم عزیز دلم. قول میدم.
دوباره نگاهش و آورد بالا و زمزمه کرد:
حالا میتونی منو ببوسی شاهزاده.
با عطش لبام و به لبهای نرم و خواستنیش رسوندم. مشت دستش محکم تر شد و آروم نالید. لب پایینیش رو به دندون گرفتم و آروم مکیدم. زمانی که جواب بوسه ام رو داد تمام تنم لرزید. بعد از مدتها تقلا مثل یه خواب بود واسم. حضورش، گرمای لبهاش بوسه ی آرومش و نگاه پر از شرم خواستنیش.
دستمو توی موهاش فرو بردم و با عطش بیشتری بوسه رو ادامه دادم. متوجه شدم تهیونگ که نفسش بند اومده بود ازم جدا شد، صدای نفس نفس زدنمون توی ماشین میپیچید.
تهیونگ بریده بریده زمزمه کرد:
بیشتر از این نمیتونم رو وون بیدار میشه.
میدونستم بهونه ست فقط برای کنار اومدن با خودش یا شایدم خاطرات تلخش جلوی چشمش بود چون با هر بوسه ی من بیشتر توی خودش فرو می‌رفت.
_تهیونگا ! میشه فقط خودتو به من بسپاری؟

That damn nightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora