part 4: He...

434 72 4
                                    

_نمیخواااای همراهیم کنی؟ امگااای شیرینم.
زانوی راستشو بین پاهام گذاشت و عضوم و وحشیانه فشار داد.
_تنم لرزید و آروم نالیدم.
با دستاش از کمرم شروع به نوازشم کرد. به شونه هام که رسید، محکم به شونه هام چنگ زد و با یه حرکت منو انداخت روی کاناپه.
-تهیونگا، فقط امشب مال من باش.
خم شد و ارنج راستشو بغل سرم گذاشت و با دست چپش شروع کرد به آروم نوازش کردن گونه ام انگشتاش میلرزید، چشماش وحشی شده بود، با حالت عجیبی توی چشمام زل زد و گفت:
_نمیخوای دست بکشی از فرااااار کردن؟ از پس زدنم؟

گیج و منگ بودم هیچ وقت متوجه نشده بودم هوسوک همچین حس هایی بهم داره، گرگم از تنهایی و بی کسی خودش زوزه می‌کشید و مینالید. سرشو آورد جلوتر ولی من ناخودآگاه خودم و عقب کشیدم. فقط برای یه لحظه نگاه خشن توی چشماش غمگین شد. از روم بلند شد و کلافه دستشو توی موهاش کشید، سمت بالکن توی پذیرایی حرکت کرد، یه دفعه یه بغض توی گلوم گیر کرد. پاهام و توی شکمم جمع کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم، الان وقت گریه کردن نبود. سرم و سمتش برگردوندم و گفتم:
_درسته که رمز در و بهت گفتم ولی اجازه نداری هروقت دلت خواست بیای اینجا.

بی صدا پوزخندی زد و پاکت سیگارش و از توی جیبش در آورد و گذاشت بین لب هاش دروغ بود اگه میگفتم که جذاب ترین قاب عمرم بود اما...
خواست روشنش کنه که سریع بلند شدم و سیگار و از بین لباش کشیدم، قبل از اینکه از بالکن پرتش کنم بیرون، محکم مچ دستمو گرفت.
_دستمو ول کن.
_اگه نکنم چی؟
_هوسوک رو وون توی اتاق خوابه بیدارش نکن و خوشم نمیاد توی خونم بوی این لعنتی و راه بندازی.
_تو حق نداری بهم بگی چیکار بکنم، اگه این مارک لعنتی نبود...
_نبود چی؟ هان؟ کارمو تموم میکردی؟ دنبال چی میگردی؟ تنمو میخوای؟ من لعنتی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، هر غلطی میخوای بکن ولی دیگه نمیخوام قیافه نحستو ببینم.
با کلافگی دستمو رها کرد و سمت تراس برگشت. امشب آسمون از همیشه نورانی تر بود، انگاری ماه و ستاره ها برعکس دل من جشن بزرگی گرفته بودن.
_واقعا اینجوری راجبم فکر میکنی؟ فکر کردی توی سن بلوغم که دنبال این چیزا باشم؟ تو دو هفته ست که حتی جواب تلفنامم نمیدی. یعنی انقدر غریبه شدیم؟
بغضم بی صدا ترکید و اشکام روی گونه هام جاری شد. با صدای لرزونی نالیدم:
_اگه دنبال ای چیزا نیستی پس با اجازه ی کی لبامو بوسیدی؟
تعجب و توی نگاهش دیدم ولی اون حق نداشت همچین کاری کنه. لعنت به من که اون جایی که نباید خشکم میزنه.
سعی می‌کردم صدام بلند نشه که پسرکم از خواب نپره.
_هان؟
توی یه لحظه چشمای نقره ایش به حالت قبل برگشت و انگار آروم تر شد.
_تهیونگا من... من معذرت میخوام کنترلم و از دست دادم فراموشش کن.
_فراموشش کنم؟ هاه
رایحه تندش آروم شده بود انگار داشت سعی می‌کرد آرومم کنه و خیلیم موفق شده بود. خودشو کشید جلو و محکم بغلم کرد.
_تهیونگا، نگفتی؛ دلیل خاصی داشت که دوری میکردی؟

That damn nightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora