and l'm getting down

497 75 7
                                    

تهیونگا! میشه فقط خودتو به من بسپاری؟
هوسوک خودتم خوب میدونی با این مارک نمیشه! من واقعا خستم...
بریم بالا صحبت کنیم؟
باشه، بریم.
تهیونگ در حالی که سعی می‌کرد با دستاش سر دردشو آروم کنه از ماشین پیاده شد و اجازه داد که هوسوک رو وون و با خودش بیاره و دوتایی وارد آپارتمان شدن. هوسوک بعد از اینکه رو وون و توی اتاقش سر جاش گذاشت، کنار تهیونگ روی تخت نشست
دستشو به سمت پیشونی ته دراز کرد و آروم لب زد:
_سرت درد میکنه؟ دوباره...؟
_اون گرگ لعنتی!! شده کابوس هر شبم هوسوک، دیگه نمیتونم تمام روح و تنم داره تحلیل میره...
هوسوک در حالی که سعی می‌کرد با نگاهش ته رو آروم کنه سر ته رو روی سینش گذاشت و لب زد:
همین فردا با بک صحبت میکنم و مراسم و انجام میدیم تموم شه...
تهیونگ درحالی که سعی می‌کرد اشکاش سرازیر نشن نالید:
لعنت بهت جئون...

###

صبح روز بعد
با حس باریکه‌ی نوری روی چشم هام  از خواب بیدار شدم. اولین شبی بود که بعد از  مدت ها راحت خوابیدم و این واقعا عجیب بود سرم و برگردونم و متوجه ی چهره ی نورانی هوسوک شدم. بازم میخواستم کنارم حسش کنم و  خاطرات دیشب مثل یه فیلم از جلو روم رد شد. ناخودآگاه از جام بلند شدم، خودمو بهش رسوندم و دستمو کشیدم جلو و انگشت اشارم و آروم روی گونه ی راستش کشیدم، نگاهم سر خورد روی لب های باریک و نیمه بازش، باورم نمیشه که توسط این لب ها بوسیده شدم ...
کسی که همیشه فکر میکردم فقط یه حامی واسمه نه بیشتر
کسی که روحمم خبر نداشت بهم حس داره و هیچ وقت بروز نداد. حدس اینکه چرا چیزی نگفت راحته.
یاد بوسه ی اولمون افتادم و لرز عجیبی توی تنم حس کردم، صورتمو کشیدم جلو لب هام رو روی نرمی لب هاش گذاشتم، بدون هیچ حرکتی فقط گرماش و حس کردم. توی یه ثانیه افکار عجیب غریب همیشگیم اومدن سراغم ترس توی تمام وجودم رخنه کرد و دوباره یاد بوسه های وحشیانه جئون افتادم...

فلش بک( همون شب کذایی )

_ته واقعا خسته نشدی انقد خودتو چپوندی توی اون خونه لعنتی؟
_میگی چیکاررر کنم هان؟ درس دارم دررس.
_خدای من یه شب فقط بیخیال شو. بیا بریم یکم خوش بگذرونیمممم
_ خیله خب فقط تا قبل یازده برمیگردیم.
_هوف باشه
با بی میلی آماده شدم جین آبی و پیرهن مردونه ی مشکی رنگمو پوشیدم که آستینش کوتاه بود. با صدای زنگ در از جام پریدم خسته بودم و از صبح سرم تو کتابام بود.
###

فضای بار برعکس روزای دیگه عجیب غریب بود. هیچ امگایی دیده نمی‌شد و همه جا پر از آلفا بود. آلفا های هورنی و وحشی. سرم و برگردوندم که جین و صدا کنم ولی خبری ازش نبود.

_چی میل دارید؟
_یه ویسکی لطفا!
با کلافگی دستمو توی موهام فرو بردم؛ به هیتم نزدیکم و این اصلا خوب نیست.
_اوه امگایی؟
یه نگاه بهش انداختم و چیزی نگفتم. پیرسینگای صورتش واقعا رو مخم بود
_اینجا اومدنت واقعا خطرناکه کوچولو مراقب خودت باااش
و صدای خنده های چندشش پیچید توی گوشم.
_بفرمایید ویسکی تون.
یادم نمیاد چندتا شات دادم بالا فقط یادمه که بدجور داغ کردم، تمام تنم میلرزید و بی حس شده بودم. زیر لب نالیدم
_باید جین و پیدا کنم.
وارد راهروی تاریک بار شدم و یکی یکی اتاقا رو چک کردم. به اتاق آخر که رسیدم. یه نفر محکم دوتا دستمو از پشت گرفت و کوبوندم روی تخت.

زمان حال

_ته ته خوبی؟
با صدای هوسوک نگاهمو با گیجی انداختم روی صورتش، دوتا دستشو گذاشت دو طرف صورتم و با نگرانی لب زد:

_ته؟!

اینبار به چشماش نگاه کردم، هوسوک سراسیمه از جاش پرید،
_تهیونگ چشات آبی شدن! و همینطور موهات
سعی کردم از جام پاشم که هوسوک محکم نگهم داشت.
_رایحه ت عجیب شده!
_خو خوبم چیزی نیست.
هوسوک درحالی که منو محکم توی بغلش فشار میداد نالید:
_اون لعنتی میخواد باهات ارتباط بگیره
_بوی بوی روون و میدی.
وای رو وون اصلا یادم نبود.
_هوسوک روون هنوز خوابه؟
دستاشو دور تنم تنگ تر کرد و گفت:
_نه عزیزم بردمش پیش جین، گفتم مراسم جدا کردن بوندتون همینجا باشه راحت تری!
واقعا توان مخالفت نداشتم و گذاشتم هرچی میخواد بشه بشه مطمئنم بالاخره پیدام میکنه و نیاد دنبالم و اینم مطمئنم که اون شب اون لعنتی ازم هوشیارتر بود.
_داروهاشو دادی به جین؟ بچم حالش خوب نبود‌.
_آروم باش چیزی نیست درست میشه.
اینو درحالی گفت که هر دو دستش روی صورتم بود.
با صدای زنگ در از جا پریدم، دلم آشوب بود، سر درد عجیبی افتاد به جونم و گرگم از بیقراری زوزه می‌کشید.
خودش بود...

با سر و صدای دم در خودمو به پذیرایی رسوندم و...

همون، همون گرگ خاکستری آشنا، دستام به لرزه افتاد و ناخودآگاه جلوش زانو زدم. هوسوک با نگرانی هردومون و زیر نظر گرفته بود. با پوزخند خاصی اومد جلو و خم شد، گرگ سفید درونم کاملا رام و آروم شده بود باورم نمیشه کسی که کابوس روز و شبم بود الان مثل آب روی آتیش شد واسم اما...
_خوشگلی...
با انگشت اشاره و شصتش چونمو گرفت و سرم و آورد بالاتر
_اوه پس واقعا مارکت کردم؟ قراربود فقط باهات حال کنم.
دستاش رو روی مارکم نوازش وار کشید، فقط توی یه لحظه به واسطه مارکی که مثل یه سوزن توی تنم بهم درد میداد، لذت عجیبی توی تنم پیچید دستاش به شدت داغ بودن و بوی رزماریش توی ریه هام سنگینی می‌کرد.
لب زدم:
_لعنتی چی از جونم میخوای؟
_میدونی با این که یادم نمیاد چی شد و چطوری ولی حس میکنم خیلی خوب بوده، گرگم دروغ نمیگه
_خفه شو
درحالی که سعی می‌کردم اشکامو کنترل کنم داد زدم:
_توی لعنتی زندگیمو ازم گرفتی و باید تاوانشو پس بدی!
_هه
با دست راستش شونمو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد درحالی که محکم منو می‌کشید با حالت حرصی گفت:
_باهام بیا
یه دفعه هوسوک جلوش وایساد و محکم یقه شو گرفت:
_داری چه غلطی میکنی عوضی؟
_به تو مربوط نیست بتای لعنتی، اون بچه رو ازین بتا داری نه؟
درحالی که سعی می‌کردم خودمو جدا کنم نالیدم: دقیقا به تو مربوط نیست و  خوب موقعی اومدی چون میخواستم بوندمو ازت جدا کنم.

با تعجب بهم نگاه انداخت، حرصی بود. زبونشو پشت لپش کشید و چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:
_هه، خیال کردی فعلا که مارکم روی گردنته و تا زمانی که خودم نخوام هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
یه دفعه چندتا آلفای غول‌پیکر ریختن توی خونه، دلم هری ریخت و فهمیدم میخوان چه غلطی کنن.
سه نفری به هوسوک حمله کردن و شروع کردن به زدنش، با هر ضربه که می‌خورد انگار قلبم سوراخ میشد.
_توروخدا بس کن میام، میام، هرجا بگی میام. هر کاری بخوای میکنم...
_ولش کنین
مچ دستمو محکم گرفت و شروع کرد به کشیدنم دنبال خودش. اشکام بدون کنترل خودم و بی وقفه روی گونه هام می‌ریخت. دقیقا زمانی که فکر میکردم همه چیز داره تموم میشه...
###

That damn nightWhere stories live. Discover now