CH 03

803 76 8
                                    

وقتی چشم هاش رو باز کرد، نامجون رو کنار خودش ندید.
روی تخت نیم خیز شد و سعی کرد بلند بشه... که همون لحظه چشم هاش سیاهی رفتن و روی زمین فرود اومد.

از لبه ی تخت گرفت تا دوباره روی تخت بنشینه... با هر سختی که بود روی تخت جا و سرش رو بین دستاش گرفت.
سردرد... حالت ضعف و تهوع... سیاهی رفتن چشم هاش... دیگه جونی توی تن نداشت!

آباژور رو روشن کرد تا شاید یه لیوان آب حداقل کنار تختش باشه؛ ولی چیزی نبود... دلش می‌خواست به حال خودش زار زار گریه کنه.

اون از دوشیک عوضی که بعد این همه مدت برگشته بود... این هم از وضعیت خونه و زندگیش... چند ماهی می‌شد که پدرش به کل عوض شده بود... دیگه خبری از پدر منطقی و مهربونش نبود... مادرش توسط پدرش اذیت میشد؛ نامجون نمی‌دونست حواسش به کارای شرکت باشه یا اتفاقاتی که توی خونه رخ میده...
پسرک بیچاره اوضاع خوبی نداشت؛ ولی همچنان به نگرانی هاش اضافه می‌شد.

نامجون چند بار با پدرش صحبت کرده بود... راجب اینکه چی باعث شده انقدر تحت فشار باشه... ولی پدرشون چیزی نمی‌گفت و فقط پرخاشگری می‌کرد.
نامجون حتی با یک مشاور هم صحبت کرد؛ ولی پدرش توی جلسات مشاوره نکرد و به جایی نرسیدن.

کیم سوکجین، مشاوری بود که نامجون در مورد پدرش ازش کمک می‌گرفت... مشاور هم راه کار هایی رو بهشون پیشنهاد میداد که بتونن از پدرشون حرف بکشن... ولی تا الان جوابی نگرفته بودن.

یعنی همه چیز درست می‌شد؟ ممکن بود مثل قبل زندگی کنن؟
اینجوری نمی‌شد... تصمیم گرفت فردا با جیمین هم صحبت کنه تا شاید این حس عذاب آور، کمی کمتر بشه.

چشم هاش رو روی هم فشار داد، به امید اینکه افکارش دست از سرش بردارن.
سرش رو چرخوند تا به ساعت نگاهی بندازه.
ساعت 9 شب بود!!!
چجوری اینهمه خوابیده بود! دیگه تقریبا وقت شام شده.
چند ساعت گرسنه مونده بود؟ حتی خودشم نمی‌دونست.

برای دوباره بلند شدن تلاش کرد... این سری چشم هاش کمتر سیاهی رفتن و تونست روی پاهاش بایسته.

خودش رو به طبقه پایین رسوند و با مادرش که در حال کتاب خوندن بود مواجه شد.
مادرش متوجه تهیونگ شد و کتابش رو کنار گذاشت.

" اوه خرس قشنگم بیدار شده! "

تهیونگ لبخند تلخی زد! مادرش هم مثل خودش تحت فشار بود و با این حال با لبخند قشنگی بهش نگاه می‌کرد.

سمت مادرش رفت و تن خوش بوش رو محکم به آغوش کشید.
مادرش تعجبی از بغل ناگهانی پسرش نکرد؛ عوضش محکم دستاشو دور تن پسر حلقه کرد... از آشفتگی تهیونگ به خاطر ماجرای ظهر با خبر بود.

از مادرش فاصله گرفت و نگاهش کرد؛ که مادرش اخماش تو هم رفت!

" چرا انقدر رنگت پریده؟! رنگ به لبات نمونده! چیزی خوردی بچه؟ "

Toska || KookVWhere stories live. Discover now