شاید میشد گفت اوضاع خوبه. شاید!
پدر و مادرش به خونه برگشته بودن؛ ولی حتی یک کلام هم با هم صحبت نکرده بودن. حتی یک کلام.تهیونگ از ندیدن اون یه ذره عشقی که قبلا بین پدر مادرش وجود داشت، ناراحت بود. از جانب هیچکدوم هیچ محبتی دیده نمیشد؛ اما همین که دعوا نمیکردن و چیزی رو نمیشکستن براش کافی بود.
مادرشون به اصرار نامجون به خونه برگشته بود و تهیونگ کاملا از دلیل برگشتنش خبر داشت. خودش. نامجون قطعا با وسط کشیدن موضوع تهیونگ، مادرشون رو راضی به برگشت کرده بود.
تهیونگ از حضور مادرش ناراضی نبود... ولی راضی هم نبود که کسی به خاطرش وادار به انجام کاری بشه.
" ای کاش هیچکس رو نمیشناختم. "
این جملهای بود که این چند وقت مدام با خودش تکرار میکرد. اینکه هیچکس رو نشناسی و دوستش نداشته باشی هزار برابر بهتر از اینه که نگران افراد مهم زندگیت باشی. چی میشد اگه تنها به این دنیا میومدیم و تنها هم از این دنیا میرفتیم؟ قطعا خیلی چیزا حل میشد... در این صورت مجبور نبودی که درد کشیدن عزیزانت رو ببینی یا مجبور به تحمل کردن کسی باشی. فقط خودت بودی و خودت. فقط مجبور بودی سنگ خودتو به سینه بزنی.
شاید خیلی از شماها مخالف این موضوع باشید، ولی گاهی همون قدر که تنها نبودن میتونه تسکین بخش باشه، تنهایی هم میتونه. اگه تنها باشید، نیاز نیست که به کسی فکر کنید. نگران نیستید که چیزی خورده یا نه، نگران نیستید که ناراحته یا نه، نگران نیستید که فکرش مشغوله یا نه، نگران نیستید که به چیزی نیاز داره یا نه و نگران نیستید که براش کافی هستید یا نه.
توضیح دادن این موضوع شاید یکم پیچیده به نظر برسه؛ ولی مطمئنا اکثریت متوجه میشن که چی میگم.
بیشتر ناراحتی و نگرانی ما به خاطر افراد اطرافمونه مگه نه؟ خانواده هامون، دوستامون، آشناهامون و... فکر کنید اگه اونا نبودن شما الان در چه حالی بودید؟ لازم بود به شخصی فکر کنید؟ لازم بود نگران رفتار و گفتارتون باشید؟ فایدهشون چیه؟تنهایی ترجیح خیلی از ماهاست. انتخاب تهیونگ هم تنهایی بود.
از روزی که با دوشیک حرف زده بود و مشکلاتشون رو حل کرده بودن، تهیونگ به یاد نمیآورد که روزی رو با دوشیک حرف نزده باشه. دوشیک مرتب باهاش تماس میگرفت و پیام میداد و تهیونگ واقعا رو مود این نبود که با کسی صحبت کنه؛ ولی تمام سعی خودش رو میکرد تا به بعضی از اونها پاسخ بده تا باعث آزرده شدن پسر بزرگتر نشه؛ و وقت هایی دوشیک ازش میپرسید که چرا جوابش رو نداده، بهانه های مختلفی جور میکرد. خوشبختانه تو دروغ گفتن استعداد خوبی داشت.
و چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد نادیده گرفته شدنش توسط جونگکوک بود. جونگکوک به طرز عجیبی یه هفته بود که نادیدهاش میگرفت و مکالمهای که در این چند روز داشتن، شاید به زور به ده تا جمله میرسید. جونگکوک یک کلمهای صحبت میکرد، گاهی اوقات هم با تکون دادن سرش منظور خودش رو میرسوند، لبخند نمیزد و بدتر از همه دیر به دیر جواب پیام های تهیونگ رو میداد.
YOU ARE READING
Toska || KookV
Fanfiction" فقط بگو خدا تو را برای من ساخت یا مرا برای تو ویران کرد؟ " - 𝗇𝖺𝗆𝖾: 𝗍𝗈𝗌𝗄𝖺 - 𝖼𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝗄𝗈𝗈𝗄𝗏 - 𝗀𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖺𝗇𝗀𝗌𝗍, 𝗌𝗅𝗂𝖼𝖾 𝗈𝖿 𝗅𝗂𝖿𝖾, 𝗌𝗆𝗎𝗍 - 𝖺𝗎𝗍𝗁𝗈𝗋: 𝗁𝗈𝗐𝗅 - 𝗌𝗍𝖺𝗍𝗎𝗌: 𝗈𝗇𝗀𝗈𝗂𝗇𝗀