مارس ۲۰۲۱
فرزان چشمهایش را به لطف زنگ ممتد گوشی تلفنش گشود. هم اتاقی اش تقریباً قصد جانش را کرده بود: اون گوشی رو برنداری میندازمش از پنجره بیرون
و سرش را زیر پتو برد تا شاید بتواند به خواب به هم پاشیده شبانه اش بپردازد. بینوا تازه از کشیک ۲ هفتهای بیمارستان آمده بود، قرنطینههای کادر پزشکی در این روزها به حدی کابوس بود که پزشکان به محض رسیدن به خوابگاه بیهوش میشدند و حالا تلفن فرزان تصمیم گرفته بود خواب را بر هر دویشان حرام کند.
کورمال کورمال گوشی را از روی کتابهایش پیدا کرد و با چشمانی که رسماً چیزی نمیدید سعی کرد شماره را ببیند ولی تا چشمش به تصویر روی گوشی افتاد کل خواب و خستگی از سرش پرید و چون بلوطی که در آتش افتاده باشد، بالا جهید: الو! چی شده؟
لی جیه از پشت خط گفت: ۵ دقیقه دیگه پایین خوابگاه باش.
این فقط یک معنی داشت: «رئیس در وضعیت بحرانی است»
تازه استخدام شده بود. شاید کمتر از ۲ ماه، ذوق و شوق نزدیک شدن به وانگییبو برایش به حدی بود که اراجیفی مثل اینکه این پسر فقط شبیه وانگ ییبوی دوست داشتنیاش هست، باور پذیر نبود. اما به محض ورود به آن خانه، فهمید همه چیز از واقعی هم واقعیتر است. وانگ ییبو شاید خیلی کارها می کرد، اما قطعاً یک مهندس الکترونیک، یک شیمیدان، یا یک بیولوژیست نبود. اما آن خانه پر بود از وسایل الکترونیکی، انواع و اقسام مواد شیمیایی، لوازم آزمایشگاهی فوق پیشرفته و البته پر از خرگوشهای قد و نیم قد که رئیسش با عشق و محبت رویشان آزمایشات ترسناک میکرد.
همه چیز اوایل بیش از حد غیرقابل باور بود. اینکه با جادو بجای چک و سفته از او تعهد گرفتند بیشتر شبیه فیلمهای هری پاتری و ارباب حلقهها مینمود تا دنیای واقعی، اما عجیبتر وقتی رخ داد که فرزان باید باور میکرد رئیسش همزاد وانگ ییبو است و در دنیایی به مانند دنیای خودمان با یک شیائو جان دیگر دوست است. اما فرزان وقتی برای این تعجب کردنها نداشت چون وظیفه پزشکیاش حکم میکرد به داد مریض برسد و بیمار همان رئیسی بود که التهاب قلبی تنفسی مزمن داشت و با فشارهای عصبی و خستگیهای شدید عود میکرد. چیزی که احتمالا امشب هم درگیر آن بود.
فرزان با سریعترین حالت ممکن لباس پوشید و با جعبه کمکهای اولیه و داروهایی که برای بیمار خاصش تهیه کرده بود، از پلههای خوابگاه بیرون دوید. مسئول خوابگاه با دیدن شتاب و اضطراب او پشت ماسکش آه کشید. بیرون جهیدن اینگونه یک پزشک هیچوقت معنای خوبی نمیداد.
فرزان پشت بوتههای محوطه لی جیه را دید. بانوی مهربانی که به محض آنکه فرزان را دید بنای سرزنش گذاشت: دختر هوای به این سردی این چه لباسیه پوشیدی؟
CZYTASZ
Interview
Krótkie Opowiadaniaمصاحبه با شخصیتهای مجموعه داستانهای طلسم آرزو پشت صحنه و ساید استوری طلسم آرزو رو اینجا بخونید😜