قسمت اول

627 71 8
                                    

ده ها سال بود که امپراطوران فئودال خون و خونریزی را ادامه داده بودند، بوی و رنگ زندگی دیگر همچو سابق نبود، تا چشم کار میکرد چیزی جز فقر و گرسنگی و جنگ دیده نمیشد، ژاپن و سرزمین های اطراف به خاک و خون کشیده شده بودند و غم و اندوه در دل مردم ریشه پرورانده بود..
اما در بین آن سرزمین های آغشته به خشم و خون، جنگلی جادویی وجود داشت..
طبیعیت بکری که نه تنها عام مردم، بلکه هیچکدام از پادشاهان فئودال، جرات کشاندن جنگ را حتی به نزدیکی آن جنگل زیبا نداشتند، جنگلی سبز و پر از درختان، میوه ها و گل های رنگارنگ، جایی که زیبایی خیره کننده اش زبانزد عام و خاص بود و همه از شگفت انگیزی اش در حیرت میماندند..
اما در آن جنگل زیبا، درست بالای تپه ی گل های بابونه، درختی وجود داشت، درختی تنها که برعکس بقیه ی آنها هیچ برگ و گلی نداشت، انگار در عمق دل آن درخت تنها، زمستانی بی پایان ریشه زده بود و باعث شده بود تا برای همیشه بی گل و زشت باقی بماند..
درخت هروز به چشمه ی روان و خنک زیر پایش نگاه میکرد و با دیدن خودش که هیچ شاخ و برگی ندارد، هروز زودتر از دیروز قلبش غم آلود و ظاهرش پیرتر میشد..
روز ها می‌گذشت و می‌گذشت، تا اینکه یک روز صبح که طبق معمول کاری جز گوش سپردن به بلبل آواز خوانی که روی شاخه ی بی برگش نشسته بود، نداشت، دختری را دید که ظاهری غیر طبیعی داشت، کیمونویی زرد رنگ پوشیده بود، موهایی زرد روشن، پوستی که از شدت سفیدی به رنگ پریدگی میزد و چشمانی عسلی و درشت و بینی ای کوچک که چهره ای کاملا متفاوت با چهره ی یک دختر ژاپنی بود، ریز جثه بود و بال هایی چشمگیر و زیبا به رنگ خورشید داشت، او یک پری بود!
پری بال هایش را باز کرد و مسافت باقی مانده را سمتش پرواز کرد و با لبخند گفت:
-صبح بخیر.
درخت میدانست که پری میتواند از ذهنش حرف هایش را بخواند، اما همچنان سکوت کرد و چیزی نگفت.
پری نگاهی به ریشه تا نوک شاخه های درخت کرد و گفت:
-اوممم، چطوری فقط هفده سالته و مثل یه درخت پیر و شکسته ای؟
بال زد و نزدیک تر شد و با همان لبخند آرامش ادامه داد:
-انگار دل خیلی تنها و غمگینی داری!
درخت باز هم توجه نکرد، با اینکه بلبل آواز خوان هم‌پرواز کرده بود و تنهایش گذاشته بود و حوصله اش سر میرفت، باز هم حوصله ی گوش دادن به حرف های پری را نداشت.
-درک‌میکنم که ازین وضعیت خسته شده باشی.
درخت سعی میکرد، حالا که دیگر بلبل نبود گوشش را به شر شر آب های چشمه ی زیر پایش بسپارد، اما با حرف بعدی پری، کاملا شکست خورد.
-میخوام کمکت کنم!
درخت با نا امیدی و تعجب پرسید:
-چطوری!؟
سکوت پری را دید، نا امیدی اش بیشتر شد و گفت:
-فراموشش کن، هجده ساله که اینطوریم.. هیچ راهی وجود نداره..
پری با لبخند همیشگی اش گفت:
-ولی من بهت‌ کمک میکنم، به شرط اینکه خودت هم بخوای.
درخت پرسید:
-واقعا راهی هست؟ اما چطوری؟
پری بال زد و روی یکی از شاخه های تنومند درخت نشست.
-جادو.. تو اینو میخوای؟ از ته قلبت؟
در قلب زمستانی درخت، گرمای امید کوچکی سوسو زد و درخت جواب داد:
-حاضرم هر کاری بکنم!
پری بدون اینکه لبخندش کنار برود سرش را به تنه درخت تکیه داد.
-تو نیرویی پیدا میکنی که تبدیل به یک‌انسان بشی، و بتونی درکی از احساسات انسانی در خودت پیداکنی و غم رو از دلت رها کنی، تا در نهایت شکوفه بدی.
درخت با گیجی پرسید:
-احساسات انسانی؟..
-تو این رو نمیخوای؟
-گفتم حاضرم هرکاری واسه ی زندگی کردن بکنم!
پری بال زد و از شاخه ی درخت بلند شد و معلق در هوا، روبه رویش ایستاد و گفت:
-و حاضری تاوانش رو هم بپذیری!؟
-تاوان؟!
-هرچیزی یک تاوانی داره!
-تاوانش چیه؟
-فقط تا بیست سالگی فرصت داری که احساسات رو درک کنی و قلبتو به روی دنیا وا کنی، و اگر تا اون زمان موفق نشی که شکوفه بدی، تو خواهی مرد!
درخت به فکر فرو رفت، مگر زندگی کنونی اش فرقی با مرگ داشت؟! قطعا او هیچ چیز برای از دست دادن نداشت، پس شرط پری را پذیرفت.
-قبوله!
پری لبخندش عمیق تر شد و روی زمین ایستاد و بال هایش را جمع کرد، سمت درخت قدم برداشت و کف دستش را به تنه درخت فشرد چشمانش را بست و‌چیز هایی را زیر لب گفت. کمی بعد چشمانش را باز کرد و با لبخندی که انگار با لب هایش پیمانی ابدی بسته بود گفت:
-به زندگی جدیدت خوش اومدی!
درخت حس عجیبی بهش دست داد، انگار که دیگر ریشه هایش را حس نمیکرد، کم کم آنقدر نسبت به خودش بی حس شد تا به خواب عمیقی رفت..
آن صبح زیبا به سرعت گذشت، و تمام روز تا خود شب، درخت خفته بود.
از حقیقت نگذریم، شب های آن جنگل حتی از روز هایش هم زیبا تر بود، صدای جیرجیرک هایی که مشخص نبود منبعش کجاست و کرم های شب تابی که آزادانه در جنگل پر میزدند و آنجا را نورانی میکردند، نور مهتابی که انعکاسش در چشمه آرامش عجیبی داشت..

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗼𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗩𝗺𝗶𝗻 𝘃𝗿.|Where stories live. Discover now