قسمت چهارم

176 45 0
                                    


-خودت داری؟ پس چرا نبستی؟
-راستش بلد نیستم!
جیمین لبخند دلنشینی زد.
-تو خیلی بامزه ای.
-توام زیبا..
جیمین با خجالت خندید.
-اه هزار بار نگو!
تهیونگ خندید، احساس خوبی داشت.. احساس..
جیمین پشتش نشست، موهای تهیونگ را آرام جمع کرد و شانه میزد.
-داری چیکار میکنی؟
-موهاتو شونه میزنم، چرا؟ موهات لَخته فکر نکنم اذیت بشی.
-نه فقط.. حس خوبی داره، میشه ادامش بدی!؟
جیمین خندید و ابرویش را بالا داد.
-شونه زدن حس خوبی داره؟ اه تا جایی که یادمه وقتایی که مامانم موهامو شونه میزد فقط حوصلم سر میرفت.
-نمیدونم، ولی حس خوبی داره.
جیمین لبخند ملایمی زد و بی حرف موهای تهیونگ را شانه میزد، کمی بعد جمعشان کرد و با ربان بست تا دورش پخش و پلا نباشند.
همانطور که پشتش نشسته بود، دستش را روی دست تهیونگ گذاشت و دست تهیونک را سمت چاپستیک‌ های چوبی هدایت کرد و آنها را برداشت، نزدیک تر شد و سعی میکرد طرز درست گرفتن چاپستیک را به تهیونگ یاد دهد، برای کنترل بهتر دستانش، کمی دیگر نزدیک تر شد و حالا سرش کنار گوش تهیونگ بود، جیمین عادی درحال توضیح دادن بود. اما تهیونگ تنها جایی که حواسش نبود چاپستیک ها بود، ضربان قلبش که تند تند میتپید را به وضوح در قفسه سینه اش حس میکرد. چه مرگش شده بود؟!
ناگهانی از جیمین فاصله گرفت و بی اینکه دردی در قلبش حس‌کند، دستش را روی قلبش گذاشت.
جیمین متعجب پرسید:
-هی، هی چت شد!؟
تهیونگ با کمی ترس گفت:
-قلبم تند میزنه!
جیمین سریع سمتش رفت و دستش را روی شانه اش گذاشت.
-دردت چقدره؟
-درد ندارم، فقط تند میزنه.
-چیزی خوردی که فشارت بره بالا؟
-ن.. نه.
جیمین پوکر نگاهش کرد.
-الان دقیقا چته!؟
-نمیدونم من که سر در نمیارم!
-حتما اشتباه حس کردی.
دستش را روی قلب تهیونگ گذاشت، پسر بیشتر از قبل ضربانش را حس میکرد.
جیمین متعجب گفت:
-خیلی ضربانت تنده، مطمئنی چیز شوری نخوردی؟
-آره.
دست جیمین رو ارام پس‌زد.
-برم هوا بخورم بهتر میشم.
جیمین سریع لیوان آبی دستش داد.
-اول یکم‌آب بخور.
تهیونگ لیوان اب را گرفت و سر کشید، اولین چیزی بود که به عنوان یک انسان مینوشید.
-حس بهتری دارم، ممنون.
جیمین سرش را تکان داد.
از جایشان بلند شدند.
-برای همه چی ممنونم جیمین سان، بهتره که برم امیدوارم‌یروز جبران کنم.
جیمین لبخندی زد.
-به این زودی ازم خسته شدی؟
-نه اینطوری نگو!
جیمین به سادگی پسر خندید و دستانش را پشتش قلاب کرد با نگاهش به در اشاره کرد.
-پس بزار یکم قدم بزنیم.
تهیونگ از خداخواسته سرش را تکان داد. از آن خانه سنتی زیبا خارج شدند و در کوهپایه مشغول به قدم زدن شدند، تهیونگ نگاهی به جیمین کرد، تقریبا هم قد بودند، اما انگار جیمین کمی کوتاه تر بود، که البته با دقت زیادی باید متوجه این قضیه میشد چون در کل که زیاد به نظر نمیرسید.
باد ملایمی میوزید و کمی موهای بلندشان را پخش میکرد، به نظر تهیونگ، جیمین اینطوری حتی بیشتر از قبل زیبا به نظر میرسید.
جیمین ایستاد و به تهیونگ نگاه کرد.
-تهیونگ سان؟
-بله؟
-میتونی اون جنگلو بهم‌نشون بدی؟!
-جنگل شرقی رو؟ واسه ی چی میخوای ببینش؟
-از زیبایی هاش گفتی... میخوام تجربش کنم.
تهیونگ خندید.
-واسه ی چی میخندی؟
به قدم زدن ادامه دادند.
-میترسم پریای اونجا عاشقت بشن، اونوقت رفتنت با خداست!
جیمین متعجب و با خنده گفت:
-پری؟ یجور پرندست دیگ..
-نه، منظورم همون پری عه!
جیمین خندید و حرفش را به شوخی گرفت.
-اه حق با توئه، اگه از شدت زیباییم قلبشون با ایسته اخه من چجوری مسئولیتشو بپذیرم؟!
تهیونگ دستش را سمت پسر مو صورتی دراز کرد و با لبخند زیبایی گفت:
-باهام بیا، نشونت میدم!
جیمین متعجب گفت:
-واقعا؟
-اره، واقعا!
-ولی نگفته بودی هیچ ادمی جز تو اونجا نیست؟
-خب، تو میشی اولیش!
-چرا؟ یعنی منظورم اینه که می‌خوای در عوضش برات چکار کنم؟
-جونمو نجات دادی خب، فقط میخوام ازت تشکر کنم.
-ولی بازم دلیل نمیشه همچین کاری واسم بکنی!
در چشم های جیمین خیره شد و گفت:
-تو بهم حس خوبی میدی جیم سان، شاید اگه یکی مثل تورو داشتم، تا حالا شکوفه میدادم..
-جیم؟!
-بهت میاد، البته اگه مشکلی باهاش نداری اینطوری صدات کنم.
-نه، جالبه تا حالا کسی اینطوری صدام نکرده بود.. صبر کن، منظورت از شکوفه چیه؟
تهیونگ آه سردی کشید.
-هیچی.
جیمین نگاهی به دست دراز شده ی تهیونگ کرد، کمی دو دل بود، تا کنون هیچکس پایش را به جنگل شرقی باز نکرده بود، شاید این پسر هم فقط دارد سر به سرش می‌گذارد؟ اما به چهره و رفتار ساده اش که نمیخورد دروغگو باشد. پس جیمین فقط دستش را دراز کرد و در دست تهیونگ گذاشت.
تهیونگ لبخندی زد و درحالی که دستش را گرفته بود به سمت جنگل شرقی قدم میزد و جیمین هم در سکوت همراهی اش می‌کرد.

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗼𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗩𝗺𝗶𝗻 𝘃𝗿.|Where stories live. Discover now