طبیب وقتی دید پسر چیزی نمیخورد متعجب گفت:
-چرا نمیخوری؟
ادامه داد:
-اگه دوستش نداری متاسفم، میدونی که الان جنگه، مگر اینکه اشراف زاده باشی که به این غذاها عادت نداشته باشی!
پسر تند گفت:
-نه نیستم!
طبیب چاپستیکش را کنار گذاشت و با لبخند دلنشینی پرسید:
-اسمت چیه؟
سکوت پسر را که دید خندید.
-خیل خب، اگه میخوای نگو، اسم من جیمینئه، بیست سالمه.
پسر گیج گفت:
-و یه طبیبی!؟
-بخاطر اینه که مادرم طبیب دربار بود، وقتی توطئه کردن و شاهزاده خانمرو کشتن، به مادرم تهمت زدن و اون رو از قصرو پایتخت، به روستا تبعید کردن، اونم توی روستا ازدواج کرد و هوممم و منم پسرشم دیگه، از بچگی بهم طبابت یاد میداد، واسه ی همینه که طبیبم.
-خب، مامان بابات کجان؟
-هردوشون توی جنگ مردن.
خندید و ادامه داد:
-کل زندگیمو دراوردی که! نگفتی اسمت چیه؟
پسر سکوت کرد، چه میگفت، میگفت اسمم درخت است!!؟
-من.. ته..تهیونگ.. آره اسمم اینه!
-اوو، قشنگه، خب، فکر نمیکنم تفاوت سنی داشته باشیم، البته به تومیخوره بزرگ تر از من باشی!
تهیونگ خندید و گفت:
-اشتباه کردی، من ۱۸ سالمه.
-اوه، بهت نمیخوره!
تهیونگ شانه هایش را بالا انداخت.
-وسط اون شورش چکار میکردی تهیونگ سان؟
-نمیدونم، فقط داشتم گشت میزدم.
جیمین با تعجب گفت:
-گشت میزدی؟! هروز کلی ادم دارن میمیرن، چطور جرات کردی بیای بیرون و بخوای گشت بزنی؟ نترسیدی!؟
-خودت چی؟ تو اونجا چکار میکردی؟
-من داخل درمانخانه بودم، اونجا وسط روستاست.
تهیونگ کمی فکر کرد کرد و بی ربط پرسید:
-به عنوانیه انسان، تا حالا احساس خوشحالی داشتی؟
جیمین کمی از سوال بی ربطش جا خورد اما سرش را تکان داد.
-معلومه که داشتم.
-ولی آخه اینجا هیچی برای خوشحالی وجود نداره، همه میمیرن، جنگ پایانی نداره، همه جا بوی خشم میاد..
به خودش امد و دید جیمین با لبخند خیره نگاهش میکند.
-چیه؟
-سختیا زیادن، ولی ادما از کوه هم محکم ترن.. یا اگه نباشن قابلیت اینو دارن که بشن، لحظه های زیبا و شاد هم برای هرکسی پیش میاد.. واسه ی چی اینو پرسیدی؟
-میخوام احساسات رو درک کنم، احساساتی جز غم و ترس!
-یعنی میخوای بگی توی زندگیت شادی رو تجربه نکردی؟
-میتونی تصور کنی که مثل یک درخت خشک و بی شکوفه بی مصرف بودم!
-جالبه!
برای هردوشان کمی دمنوش ریخت خودش لیوان را سر کشید.
-آدم جالبی هستی، اهل روستایی؟
-من توی جنگل زندگی میکنم، جنگل شرقی.
جیمین متعجب گفت:
-ولی هیچکس تاحالا پاشو اونجا نزاشته!
تهیونگ لبخندی زد.
-من اونجا بزرگ شدم، این اولین باره پا به روستا میزارم.
-یعنی اونجا هم خانواده و زن و بچه زندگی میکنه؟!
-نه، اونجا هیچ انسانی نیست، البته حالا بجز من.
جیمین ذوق زده گفت:
-واقعا اونجا بزرگ شدی؟ چه شکلیه؟ ترسناک نیست؟ همه میگن زیبایی اون جنگل فقط یه فریبندگیه، میگن هرکسی نزدیک اونجا بشه، سیاه بخت میشه!
تهیونگ خندید و گفت:
-اینطوری نیست، نمیدونم چرا این شایعاتی که میگی هست، ولی اونجا آرامش و صلحی داره که هیچ جای این سرزمین پیدا نمیشه.
-اگه اینطوریه، پس چرا رهاش کردی و میگی دنبال درک احساسات خوبی؟!
تهیونگ از سوال جیمین جا خورد، حق با جیمین بود، مگر نه؟!
-من رهاش نکردم جیمین سان، اونجا خونه ی منه.. ولی نمیتونستم اینطوری ادامه بدم، من سر زندگیم قمار کردم، باید بتونم به هدفم برسم تا زندگی کنم، میخوامبدونم زندگی کردن چطوریه.
-میدونی، هم متوجه حرفات نمیشم و هم میشم، ولی اگه این ارامشی که ازش حرف میرنی واقعا توی اونجنگل وجود داره، اشتباه کردی که ترکش کردی حتی به موقت، اینجا هیچی جز جنگ و نفرت وجود نداره، حداقل نه برای کسی که هیچکس رو نمیشناسه.. تو کسی رو میشناسی؟
-اولین کسی هستی که باهاش حرف میزنم!..
-با این وضع، میخواستم بهت بگم که بیخیال شو، ولی از طرفی درکت میکنم که نخوای پا پس بکشی.
جرعه ای از لیوانش نوشید و ادامه داد:
-پس بجاش بهت میگم تلاش کن، یه ضرب المثل چینی هست که میگه، توی نا امیدی هم میشه امید روپیدا کرد.
تهیونگ لبخندی زد و پرسید:
-چرا موهات صورتیه؟
جیمین خندید و دستش را در موهایش فرو برد.
-نمیدونم از وقتی به دنیا اومدم اینطوری بود.
-خیلی زیباست، راستش تا حالا آدمی به زیبایی تو ندیدم، نه هیچ ادمی، و نه هیچ گل و گیاهی از جنگل به زیبایی تو نیست!
جیمین خجالت سرش را پایین انداخت.
-میدونم!
تهیونگ از تضاد اعتماد به نفس و خجالت جیمین خندید.
جیمین نگاهش کرد.
-چرا موهاتو باز گذاشتی؟ صبر کن تا ربان بیارم و پشتت جمعشون کنم.
تهیونگ دست جیمین را گرفت و مانعش شد، از جیبش ربان قرمز رنگی که پری برایش گذاشته بود را دراورد به جیمین داد.
YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗼𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗩𝗺𝗶𝗻 𝘃𝗿.|
Fanfiction(کامل شده) یه درخت خشک، بی روح و غمگین که سال های آزگار عمرشو با اندوه گذرونده.. برای شکوفه دادن درخت، روزی یک پری پیشنهادی وسوسه انگیز به اون میده.. پیشنهادی که اون نمیتونه دست رد بهش بزنه.. ژانر: FANTASY/MELODRAM/HISTORYCAL کاپل: ویمین (این فیکش...