قسمت هشتم

160 37 0
                                    


جیمین که از بحث آنها چیزی سر در نمی‌آورد کمی دور شد و خودش را با دیدن گل ها سرگرم کرد.
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و‌گفت:
-من.. فکر میکنم که.. عاشقش شدم!
-ولی تو فقط قرار بود برای اینکه درختی باشی که سرزندست و شکوفه میده، احساسات رو درک کنی، نه اینکه دلباخته یه انسان شی!
-چه فایده ای داره؟ حالا که دوسش دارم، اگه از خودم دورش کنم وضعیتم از قبل هم بدتر میشه، اگه دیگه نبینمش، فکر نمیکنم دوباره قلبم مثل سابق غم‌آلود شه.. نابود میشم!
-یه نگاه به خودت بنداز، تو فقط یه درخت ساده ای!
-واست احترام زیادی قائلم.. ولی لطفا دخالت نکن.
پری شانه اش را بالا انداخت.
-حق باتوئه، این مسئله به خواهر مربوطه، هرچی باشه اون این کارو باهات کرده، ولی فکر نمیکنم اون از قوانین بخاطر قلب تو که تازه یادش افتاده عاشق بشه سرپیچی کنه!
تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد.
-دیگه میرم!
-موفق باشی.
تهیونگ سمت جیمین رفت.
-بیا بریم.
جیمین نگاه مظلومانه ای به طبیعت آنجا انداخت.
-انقدر زود؟
-بهتره بریم، پری ها دوست ندارن کسی زیاد وارد قلمروشون بشه.
جیمین که از صورت و لحن جدی تهیونگ کمی متعجب بود، قبول کرد و از آنجا رفتند.
-گفتی دو نژاد پری هستن.
-اون یکی رو نشونت ندادم، چون خودشون رو جلوی کسی کلا نشون نمیدن.
-پس تو چطوری دیدیشون؟
تهیونگ سکوت کرد.
دست جیمین را گرفت تا به سمت چشمه برگشتند.
روی زمین  کنار چشمه نشستند.
-ولی تازه فهمیدم که سه نژاد پری وجود داره، که سومی، از اون دوتای دیگه برتره.
جیمیت گفت:
-اوناهم توی جنگل ان؟
تهیونگ با لبخند جواب داد:
- فعلا که هستن.
و اشاره ای به چشمه کرد. جیمین کنجکاو سرش را بالای چشمه برد، اما هیچ چیز ندید.
-اینجا‌که پری ای ن..
با دیدن انعاکس صورت خودش در آب و فهمیدن منظور تهیونگ،  لبخندی خجالت امیز زد.
تهیونک خندید و گفت:
-خجالت که میکشی گونه و گوشات سرخ میشن.
جیمین  لبخندش را جمع کرد.
-اصلا هم خجالت نکشیدم!
-جیمین؟
-هوم؟
-چرا برگشتی..؟
جیمین به تهیونگ نگاه کرد.
-میتونستی‌بری.. چرا برگشتی؟
-نمیدونم.
-جدی پرسیدم
-واقعا نمیدونم.. فقط نخواستم تنهات بزارم.
-بخاطر این؟
-پس بخاطر چی؟
-امیدوار شدم، فکر میکردم شاید بهم یه فرصت دادی.
جیمین خیره نگاهش کرد، بی اینکه فاصله ای بینشان بگذارد کنارش نشست و دستش را گرفت و سرش را روی شانه تهیونگ گذاشت.
-خیل خب، خجالت میکشم، میخواستی به این برسی!؟
تهیونگ از اعتراف غر مانندش خنده اش گرفت، سرش را روی سر جیمین گذاشت و دستش را محکم تر گرفت.
-دوستت دارم..لطفا بهم‌یه فرصت بده.
جیمین لبخند خجولی زد.
-باشه.
درواقع در این مدت کوتاه، علاقه کمی به تهیونگ پیدا کرده بود، شاید یک عاشق پیشه نبود، اما همچین هم به او بی میل نبود، قبول کرد، اما از اینکه به علاقه اش اعتراف کند خجالت میکشید، نه اینکه لوس باشد، دست خودش نبود، ذاتا تا حدی خجالتی و درونگرا بود، و از اینکه به تهیونگ نگفت که علاقه شان دو طرفه است، از خودش عصبانی‌بود.
-تهیونگ؟
-جانم؟
-الان یعنی..‌چیزه.. منو تو..
-باهمیم.
-تهیونگ؟
-جانم؟
-خونت کجای این جنگله؟
-فعلا بهت نمیگم.
-چرا؟
تهیونگ جوابش را نداد‌.
-تهیونگ؟
تهیونگ از اینکه انقدر بامزه صدایش میزد خنده اش گرفت.
-جانم؟
-اینطوری نگو جانم، قلبم تند میرنه!
تهیونک بوسه ای به موهای صورتی پسر زد.
-خب چی بگم؟
-تهیونگ؟
تهیونگ بلند بلند خندید.
-چته چرا میخندی؟
-چرا انقدر صدام میکنی اخه؟!
جیمین اخم بامزه ای کرد.
-بهت بگم هرکول خوبه؟!
-چی میخوای بگی حالا؟
-من عاشقت نیستم، ولی خجالت میکشم بگم ازت خوشم میا..
سریع با دستش جلوی دهانش را گرفت. اما خب، سوتی داد و دیگر نمیشد جمعش کرد.
تهیونگ کمی جیمین را فاصله داد، دراز کشید و دست جیمین را کشید که در بغلش افتاد.
-هی!
درآغوشش گرفت.
-مهم نیست که عاشقم نیستی، همینکه میگی ازم خوشت میاد کافیه، من همه تلاشمو‌میکنم تا دلت مال من شه..
از حرف های تهیونگ دلش غنج رفت، تا کنون در زندگی اش حس نکرده بود برای کسی اهمیت دارد، وارد شدن این پسر در زندگی اش، به زندگی اش رنگ و بوی تازه ای داده بود، دروغ نبود اگر میگفت او هم مثل تهیونگ زمستان قلبش به پایان رسیده، یعنی تهیونگ همان کسی بود که همیشه دلش میخواست در زندگی اش باشد؟
آغوش گرم این پسر آنقدر آرامش کرد که کم کم به خواب رفت.
چشم هایش را که باز کرد، روی تشک خودش، در اتاق و خانه ی خودش در کوهپایه بود.
سریع از جایش بلند شد و از اتاق بیرون زد و سالن خانه را نگاه کرد.
-تهیونگ؟
به آشپز خانه کوچکش رفت.
-اینجایی؟
از خانه بیرون زد، شب شده بود، اطراف و حتی انباری ای که هیزم هایش را آنجا میگذاشت را نگاه کرد، اما اثری از تهیونگ نبود.

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗼𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗩𝗺𝗶𝗻 𝘃𝗿.|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang