قسمت ششم

165 43 0
                                    


از جایش بلند شد، تهیونگ هم ایستاد و پرسید:
-میخوای بری؟
-بهتره که برم، صبح باید برم به درمانخانه ی روستا.
تهیونگ سرش را تکان داد.
-بعدش میای اینجا؟
جیمین با لبخند سرش را تکان داد.
-میام.
تهیونگ او را تا انتهای جنگل همراهی کرد و خودش به چشمه برگشت، زانو هایش را بغل کرد، و با تکه شاخه ای با آب چشمه بازی میکرد و‌دمق بود، انگار پسر مو صورتی در اولین دیدار زیادی در دلش جا باز کرده بود.
-حالا تا وقتی بیاد چکار کنم!؟
روی زمین دراز کشید، او که نمیدانست چگونه دوباره درخت شود، باید حتما از پری میپرسید..
چشم هایش کم کم گرم شدند و به خواب عمیقی رفت.
صبح با صدای بلبل آواز خوانی که هروز روی شاخه هایش مینشست بیدار شد، اما اینبار، روی شکمش نشسته بود و نوک میزد تا جایی که تهیونگ چشم هایش را باز کرد.
لبخدی زد و با انگشتش سر بلبل را نوازش کرد و از جایش بلند شد.
نگاهی به اطرافش انداخت، صبح زیبایی بود.
لبخند زد، در دلش احساس قشنگی داشت، احساس خوبی که تا کنون درکش نکرده بود، اگر انسان بودن انقدر خوب بود، ترجیح میداد همیشه انسان بماند، حتی با اینکه میدانست عمر کمی دارند.
-جیمین الان درمان‌خانه است.. تا ظهر نمیاد، باید چکار کنم؟ اگه برم درمان‌خانه ازم‌ ناراحت میشه؟..
بیخیال شد و تصمیم گرفت تا ظهر کمی در جنگل قدم بزند و وقت بگذراند.
چند ساعت گذشت اما همچنان خبری از مو صورتی نبود.
تهیونگ با خودش فکر کرد" یعنی حالش خوبه؟"
نگرانش شده بود، تصمیم گرفت به خانه اش برود.
در جنگل راه میرفت تا کم کم خارج شود، که صدای فریادی را از دور دست شنید.
-تهیونگ!.. تهیونگیی.. تهیونگگ سااان؟
تهیونگ کاملا متوجه بود که صدای جیمین است، ااما چرا فریاد میزند؟ یعنی در دردسر افتاده بود؟ نکند گیر مار سمی افتاده!؟
کمی دقت کرد، صدا از سمت جنوب جنگل می آمد، دور نبود، به آن سمت میدوید.
-مو صورتی؟ اینجایی!؟
از دور کیمونوی یاسی رنگ جیمین را دید و سمتش دوید.
بهش که رسید، با اینکه نفس نفس میزد هردو دستش را روی شانه های جیمین گذاشت و‌تکانش داد.
-حالت خوبه؟
جیمین با لبخند اما تعجب گفت:
-آره، چرا بد باشم؟ اصلا مگه‌میشه ادم بیاد اینجا و حالش بد باشه؟
تهیونگ با اخم پرسید:
-پس چرا داد میزدی؟
جیمین کمی لب هایش آویزان شد و جواب داد:
-خب گم شدم، من از کجا بدونم تو کجایی؟
تهیونگ بی درنگ پسر را در آغوش گرفت.
جیمین متعجب گفت:
-چته؟
-نگرانت بودم، خداروشکر که سالمی!
جیمین هم لبخندی زد و به تبعیت از او دستانش را دور کمرش حلقه کرد.
-من خوبم نگرانم نباش.
تهیونگ حس خوبی داشت، دلش نمیخواست این آغوش گرم و پر آرامش را رها کند، دلش نمیخواست درخت شود.. دلش نمیخواست از جیمین جدا شود.. حتی اگر باعث میشد شکوفه دهد.. دلش نمیخواست..
جیمین آرام موهای مشکی تهیونگ را نوازش کرد و‌گفت:
-من واقعا حالم خوبه.
تهیونگ ازش جدا شد.
سبدی در دست جیمین دید.
-این چیه؟
-آها.. این، گفتم ناهارو باهم بخوریم، توی جنگل که ناهار از آسمون نمیفته، موندم چطوری هجده سال زندگی کردی!
تهیونگ خندید.
-ممنون جیمین.
جیمین دستش را گرفت سمت چشمه رفتند.
-حق با توئه، اینجا روزای خیلی قشنگی داره!
دستش را دور شانه تهیونگ انداخت و‌گفت:
-بهت حسودیم‌میشه که اینجا بزرگ شدی، فکر کنم هیچوقت مرگ کسی رو ندیدی، اینکه کسی مریض بشه یا درد بکشه، کلا یه دنیای جداگونه واسه خودت داری، این زیادی قشنگه!
نگاه خیره ی تهیونگ را که حس کرد سرش را سمتش برگرداند و با خنده پرسید:
-چیه؟
تهیونگ فاصله صورتشان را کمتر کرد و‌ جواب داد:
-خب توام اینجا زندگی کن.
جیمین نفسش را با حسرت بیرون داد.
-نمیتونم، همه ی زندگی من اونطرفه.
-پس این‌طرف یه زندگی جدید بساز!
جیمین خندید.
-مگه به این راحتیاست
-اگه بخوای راحت میشه، منم کمکت‌میکنم.
جیمین چند لحظه نگاهش کرد.
-اصلا خونه خودت کجای این جنگله؟
تهیونگ نگاهش را با لبخند به چشمه داد.
-اگه یروزی قرار بود اینجا زندگی کنی بهت میگم.
جیمین ارام به بازوی تهیونگ زد.
-خیلی بدی.
تهیونگ خندید.
-مطمئنم فکر اینکه اینجا زندگی کنی هم برات وسوسه انگیزه.
-معلومه که هست، خودت اینجا زندگی میکنی و برات عادی شده، ولی همچین جایی واسه‌کسی مثل من عادی نیست، مثل نفس کشیدن توی بهشت میمونه.
-پس چرا روستا رو‌ رها نمیکنی؟
-میدونی تهیونگ، درسته که دلم‌میخواد اینجا باشم، گفتنش خیلی راحته، ولی من توی روستا بزرگ شدم و اندازه بیست سال خاطره دارم، مردم اونجا، شغلم، همه ی اینا برام وابستگیه، میدونی وقتی از چیزایی که دوسشون داری دور بشی زندگی واست معنای خودشو از دست میده.
-ولی میتونی شروع کنی و چیزای جدیدی و دوست داشته باشی.

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗼𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗩𝗺𝗶𝗻 𝘃𝗿.|Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon