قسمت دهم

164 41 0
                                    


جیمین دست تهیونک را کشید طبق معمول به کنار رودخانه رفتند، از چشم های جیمین خوشحالی و ذوق میبارید و از چشم های تهیونگ، نا امیدی!
-حالت خوبه؟ فکر نکن نفهمیدما، از امروز صبح که هوسوک رو اونطوری دیدی بهم ریختی، نگرانش نباش تهیونگا، اون زود خوب میشه!
درست بود که تهیونگ برای هوسوک که بیمار شده بود نگران بود، اما دلیل اصلی گرفتگی حالش این نبود.
با هرو دستش دستان تهیونگ را گرفت.
-چیشده عزیزم؟ چرا بهم نمیگی؟
-میگم میگم، تو چی میخواستی بگی؟
جیمین با لبخند گفت:
-باشه واسه بعد از اینکه نگرانی تو از بین بره، الان بهم بگو چیشده.
-بهت میگم، یعنی خب بخوام‌نخوام تهش میفهمی، پس بهتره الان بگم.
-بگو دیگه!
-جیمین .. من یه درختم!
جیمین پوکر نگاهش کرد.
-هی، منو‌مسخره نکن، من نگران اینم که چرا حالت بده اونوقت دس به سرم میکنی؟
تهیونگ واقعا انتظار همچین واکنشی از جیمین را داشت، و البته احتمال خندیدن هم میداد.
-جیمین گوش کن..
دستش را گرفت و اورا نشاند.
-میخوام واست همه چیزو بگم، فقط لطفا جدیم بگیر، و تا اخر گوش کن و قضاوتم نکن.
جیمین که حس کرد موضوع جدیست، سرش را به ارامی تکان داد تا بفهمد تهیونگ چه می‌گوید.
تهیونگ انگشت اشاره اش را به جای خالی درخت نشانه رفت.
-من اونجا زندگی میکنم، خونه ای ندارم چون‌خونه ای احتیاج ندارم.. جدی میگم جیمین.. من‌یه درختم..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-یه درخت که از وقتی که یادم میاد خشک و بی ثمر بودم، نه برگی داشتم و نه گلی، جز وجود تنه ام، هیچ اثری از زندگی توی من نبود، وجود بی فایدم با نبودم علنا هیچ تفاوتی باهم نداشتن.. ترجیح میدادم همینی ام که هستم‌نمیبود.. تا اینکه یروز پری ای رو ملاقات کردم که قصد داشت بهم کمک کنه، بهم گفت جادو و طلسمی روم انجام میده که تبدیل به انسان شم، تا احساسات یک انسان رو درک کنم و بتونم شکوفه بدم.. اما تاوا..
-بس کن تهیونگ، الان این حرفارو میزنی که چی بشه اخه؟ باشه تو یه درختی، اصلا یه تیکه برگی، چه فرقی میکنه؟ تو اگه یه عنکبوت هم‌بودی من باز عاشقت بودم!
-گوش کن، باید تا تهش گوش کنی!
جیمین نفسش را با حرص بیرون داد و با اخم به تهیونگ زول زد و گوش داد.
-بهم گفت هرچیزی یه تاوانی داره، گفت اگه تا بیست سالگیم موفق نشم میمیرم، هم به عنوان‌یک درخت و هم‌به عنوام‌یک انسان، من قبول کردم، چون در اون صورت هم زندگیم فرقی با مرگ نداشت، من چیزی واسه ی از دست دادن نداشتم.. تا وقتی که با تو آشنا شدم، تو زندگیمو تغییر دادی، تو شدی ماهی که هرشب قبل از خوابیدن بهش خیره میشم، شدی همه ی وجودم و اون کسی که بیشتر از خودم و کل این دنیا دوستش دارم.. من موفق شدم..
جیمین کننرل بغضش را از دست داد و اشک هایش یکی پس از دیگری در سکوت فرو میریختند و با چهره ای جدی و دلخور به تهیونگ خیره شده بود.
-میخوای ترکم کنی!؟
-جیمین م..
فریاد زد و دستانش را از دستان تهیونگ بیرون کشید.
-خفه شو و فقط جوابمو بده!
-نه، نه نمیخوام، قسم‌میخورم، نمیخوام‌‌ ولی.. ولی دست من نیست..!
-آره یا نه؟!
-آره..مجبورم.. متاسفم..!
جیمین خندید، خنده هایش عصبی بود، زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد و دستش را عصبی بر موهای صورتی اش میکشید.
نفس عمیقی کشید، سعی کرد به خودش مسلط باشد،  اشک‌هایش را تند تند با آستینش پاک کرد اما انگار بی فایده بود و یکی پس از دیگری روی گونه های پسرک سرسره بازی میکردند.
سمت تهیونگ رفت و دستش را گرفت.
-د..درستش میکنیم! باهمدیگه درستش میکنیم، فقط بگو باید چکار کنم؟ اون پری کجاست؟ باهاش حرف میزنم، قانعش میکنم تهیونگی، من..‌ینی..‌تو باید پیشم بمونی.. می‌.. می‌مونی مگه نه؟!..
تهیونگ با دیدن اشک‌های جیمین سوزش قلبش را به وضوح حس کرد. در آغوشش گرفت و گفت:
-منو ببخش عشقم.. میخواستم همون اول همه چیز رو بگم.. میخواستم همون موقع که بهت گفتم دوستت دارم بزارم برم.. ولی نمی‌تونستم، حالا که عاشقت شده بودم نمی‌تونستم به بدون تو بودن‌فکر کنم، نمیتونستم زندگیمو بدون دیدنت، لمس کردنت، خنده ها و بوسه هات تصور کنم، خود خواه شده بودم، میدونستم یروز بالاخره امروز هم میرسه، میدونستم یروز باید اشکاتو ببینم، اما بهم بگو‌چطوری، چطوری میتونستم‌جلوی میل و خواستن زیادمو نسبت بت بگیرم!؟..
جیمین به آغوش تهیونگ بیش از هروقت دیگری احتیاج داشت، اما محکم هلش داد.
-چرا؟ چرا؟ چرا باید عاشقت میشدم!؟.. کاش می‌دونستم تهش میشه این.. نمی‌بخشمت.. نمیبخشمت که اینطوری قلبمو آتیش زدی!
بی توجه به تهیونگ که صدایش میزد، دوید و از او دور شد.
تهیونگ پاهای سست شده اش را حس نمی‌کرد، روی زمین افتاد و بلند بلند گریه می‌کرد، او‌مقصر نبود، مقصر قلبش بود که نتوانست نبود پسر موصورتی را هضم کند، به هشدار پری گوش نداده بود.. حداقل اگر خیلی وقت پیش رهایش می‌کرد، اکنون تنها کسی که شکسته بود خودش بود و بس.. اما جیمین؟..

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗼𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗩𝗺𝗶𝗻 𝘃𝗿.|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant