متن های پررنگ در ذهن کاراکترها گفته میشه.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
از صبح که بیدار شده بود به طرز عجیبی شاد و شنگول بود، احتمالا برای همین بود؛ عملیات کرم ریختن و اذیت کردن پارک چانیول.
امروز قرار بود بره پیش چان تا با همدیگه کارای مراسم نامزدی انجام بدن، الان اماده شده بود و داشت از پله های پایین میرفت که صدای پدرشو شنید.÷ خبریه؟ خیلی خوشحالی!
+بایدم خوشحال باشم چون دارم میرم با همسر ایندم مقدمات مراسم و فراهم کنیم.
بعدش بدون اینکه اجازه حرف بیشتری به پدرش بده رفت بیرون.اقای بیون باتعجب بجای خالیش نگاه میکرد.
÷این همونی نبود که بخاطر این مسئله با من بحث و دعوا را انداخت..!!
سرش و تکون داد و رفت.🍁🍂🍁🍂🍁🍂
اینجا بود توی شرکت، توی طبقه ۲۵ام.
بدون توجه به منشی که غر میزد یهو درُ باز کرد و وارد اتاق شد.+سلاااااممم
چان از ترس یه متر پرید بالا، چشاش درشت تر شد...
×چخبرته؟؟!
سکته کردم، بلد نیستی دربزنی؟ آروم تر نمیتونستی بیای تو؟+بک بی توجه گفت: آخی، ترسیدی! اشکال نداره مهم نیست، خنده ای کرد.
در زدن بلدم ولی خب اینجا اتاق کار شوهرمه، منم هروقت بخوام میتونم بیام.. یکم اومد جلوتر.. اونم بدون اجازه.
راجب سوال اخرت هم باید بگم نه چون خیلی مشتاقم ببینم میخوای چیکار کنی؛ قرار امروز که یادت نرفته!چان نگاهی بهش انداخت، هنگ کرده بود!! این تا دیروز بزور تو چشماش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد.
یهو این تغییر...
×نه یادم نرفته، چند دقیقه صبر کن کارم تموم شه.بک سری تکون دادو تایید کرد ؛ اما بدش نمیومد یکم اذیت کنه، یکم تمرکزش و بهم میزد که عب نداشت، داشت؟ ..نیشخندی زد و...
شروع کرد قدم زدن توی اتاق و اطراف و دید زدن.
چان هم زیرچشمی نگاش میکرد.
بک شروع کرد سوال پرسیدن و البته که چان هم جواب نمیداد؛ چرا تم اتاقت مشکیه؟ چرا میز و اونجا گذاشتی؟ اینور میزاشتی بهتر بودا. این پرونده ها چی هستن؟ اومد نزدیکتر... چی مینویسی؟
وقتی دید چان توجه نمیکنه اعصابش خورد شد، میز و دور زد و نزدیکش ایستاد؛ عمدا چندتا خوردکار و برگه انداخت زمین و بله، بالاخره چان واکنش نشون داد.×چان سرش و بلند کرد، با اخم و یکم عصبانیت گفت: چیکار میکنی؟ مگه نگفتم چند دقیقه بشین کارم تموم شه؟!.. آروم بگیر.
+بکم متقابلا اخم کرد و جدی گفت: نمیخوام، نمیشینم بمنم ربطی نداره کار داری یان، باید قبل از اینکه بیام تمومشون میکردی؛ همین الان بلند میشی بریم.
رفت جلو که دست چان و بگیره و بلندش کنه ولی پاش رفت روی خودکارای رو زمین و لیز خورد و... افتاد روی چان.. یقه ی چان تو مشتش بود و صورتشون نزدیک هم.. چند ثانیه تو چشمای هم خیره شدن و دراخر بک بلند شد و بعداز چندتا سرفه کردن بدون نگاه به چشمای چان گفت میرم بیرون توام زود بیا و رفت.
YOU ARE READING
LoeyBoss
Fanfictionبیون جونگهو پسرش بکهیون و برای شراکت با پارک ها جلو میندازه و اون و مجبور به یک ازدواج اجباری میکنه. البته شاید.. اجباری... 💍❤️ + لعنتی خیلی هات و جذابه!.. باخودش فکر کرد. +سلام چان ینگاه کلی بهش انداخت و محل نداد پیش خودش گفت : × من باید با این...