پارت چهارم

123 31 14
                                    

رفت تو اتاقش در و بست و بهش تکیه زد؛ داشت به چان فکر میکرد.. به.. چشماش، هیچ حسی توشون دیده نمیشد! اولین بار بود که انقدر جدی میدیدش.
لویی!!...
چان چیزی بهش نگفته بود فقط بعد از چند لحظه نگاه کردن بهش، بدون گفتن حرفی رفته بود.
سری تکون داد تا افکار مزاحم و منفی رو از سرش بیرون کنه، دیگه برای امروز بس بود، به اندازه کافی ذهنش درگیر شده بود.
رفت سمت کمد و یه دست لباس اورد بیرون و با لباسای بیرونش عوض کرد.
خودش و انداخت رو تخت و انقدر خسته بود که تا سرش رو روی بالشت گذاشت خوابش برد.

🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂

بعد از دیدن سهون و بک و شنیدن حرف هاشون  اومده بود بار تا خِرخِره مست کرده بود و اشک ریخته بود.
سرش و گذاشته بود روی میز، دیگه جونی نداشت حتی سرش و بلند کنه ببینه کیه که صداش میزنه.

■لوهان... هی لو ...بلند شو... هی؟!

بالاخره بزور سرش و بلند کرد و ... چی!!

_سهون!

■بالاخره متوجه شدی... هاه... چت شده؟ چرا انقدر مشروب خوردی؟

لو خندید " شاید چون کسی که جلوم هست رو دوست دارم ولی اون کس دیگه ای رو میخواد "
ولی چیزی نگفت.

■بیا بریم

_از کجا فهمیدی اینجام؟

■بارمن بهم زنگ زد

فلش بک (۱ ساعت قبل)

حالش گرفته بود، قلبش درد میکرد؛ انگار یه وزنه سنگین روی قلبش بود.
حالا چطور باید با احساسش کنار میومد، باید جیکار میکرد تا بکهیون و فراموش کنه، اصلا میتونست همچین کاری کنه؟! ....
■هعی... اوه سهون.. دیر کردی.... خیلی دیر
با بستن پلکاش اولین قطره ی اشک از چشمش سرازیر شد.
همینطور که تو حال خودش بود و بی هدف قدم میزد صدای موبایلش و شنید
موبایلش و از جیبش در اورد و جواب داد:

■بله بفرمایید

؟ آقای " مرد جذابم^-^ "  ؟! لطفا پاشو بیا این دوستتو از اینجا ببر، خیلی مست کرده و ماهم میخوایم تعطیل کنیم

■متعجب از چیزی که شنیده بود گفت: چی! لوهان؟

؟ پس اسمشم لوهانه، اره همون بیا ببرش، آدرسم برات میفرستم.

■باشه، ممنون

پایان فلش بک

_عاو که اینطور، باشه حالا بریم

■سهون کمکش کرد تا بلند شه بعدش رفتن و سوار ماشینش شدن

تو ماشین نشسته بودن، سهون داشت به این فکر میکرد که چرا لوهان باید اسمش بعنوان دوست توی مخاطباش اینجوری سیو کنه!! مرد جذابم!!!

سمت دیگه لوهان بود که داشت به بحث سهون و بک و نتیجش فکر میکرد... خیلی نگران بود

■لوهان..

LoeyBossWhere stories live. Discover now