Part 1

275 34 9
                                    

روی صندلی‌ چوبی‌اش نشسته بود و به برگه خالی روبه‌رویش، چشم می‌دوخت. کلمات و جملات در ذهنش پرواز می‌کردند، اما نمی‌دانست باید از کجا شروع کند.

می‌دانست می‌خواهد بنویسد، با تمام وجود، اما همیشه شروع برایش سخت بود. و حال سخت‌تر از همیشه، چون باید خودخواسته زخم‌هایش را دوباره می‌شکافت. زخم‌های روحش را. زخم‌هایی که توان سخن گرفتنش را ربوده بودند.

آب دهانش را قورت داد و برای چند ثانیه چشم‌هایش را بست با اینکه نقاشی بلد نبود، اما او را در سرش کشید. مینهو را، با چشم‌های باریک و گیرایش، صورت زاویه‌داری که فقط می‌خواست باری دیگر دستش را روی آن بکشد و نوازشش کند؛ و لب‌هایی که فکرشان لب‌هایش را تشنه بوسه‌ای دوباره می‌کردند.

جیسونگ لب‌هایش را روی هم فشرد تا گریه‌اش نگیرد. خودکار را در دستش گرفت و سعی کرد از میان پرده اشک‌هایش کاغذ را ببیند، و کلمات را بالای کاغذ، این‌گونه نوشت: «این بار نامه‌ای به خودم. برای اینکه فراموشش نکنم. برای اینکه مرز بین توهم و حقیقت یادم نره، برای اینکه بدونم فقط یک رویای قشنگ نبوده و روزی یکی رو داشتم که دوستم داشته.»

خودکار را در مشتش فشرد و سعی کرد با پلک زدن اشک‌هایش را از چشم‌هایش دور کند، سپس به نوشتن ادامه داد: «تو خودمی، اما از احساساتم خبر نداری، مگه نه؟ چون مدام سعی دارم ازشون فرار کنم، ولی منو گیر می‌ندازن و اون‌قدر به همه‌چیز فکر می‌کنن که یادم می‌ره اول چه حسی داشتم، چه حسی باید داشته باشم، چه حسی درسته.

گیج‌کننده شد، ولی مهم نیست؛ چون نامه واسه خودمه،‌‌ به یاد قدیم‌ها که دفترچه‌خاطرات داشتم. اما بعدش اون‌قدر خاطرات قشنگ شدن که دیگه ننوشتمون. می‌ترسیدم اگر بنویسم از بین برن، اگر ازشون حرف بزنم‌ فرار کنن، بفهمم توهمه، بفهمم واقعی نبودن. دلم می‌خواست فقط من باشم و اون و کلمات بینمون.

دلم می‌خواست یادگاری نداشته باشم، چون اگر همیشه پیشم باشه، یادگاری به چه دردی می‌خوره؟ یادگاری مال ترک کردنه، مال نبودن، مال وقتی که رفته و تو با دیدن تک‌تک ردپاهاش توی زندگیت، یادش می‌افتی.

راستش دیدنش برام هم بهترین اتفاق زندگیم بود و هم بدترین. اون برام یک بمب احساس بود، انگار زنده‌م می‌کرد. آدم مرده نه درد می‌کشه و نه خوشحال می‌شه، اما‌ اون هم بهم درد می‌داد و هم خوشحالم می‌کرد.»

خودکار قرمز را برداشت و با تمام زورش سر سطر، این بار برای او نوشت: «دقیقا مثل الان عزیزم. با فکرت دارم از ناراحتی تیکه‌تیکه می‌شم، اما گاهی یاد خاطراتمون می‌افتم. خاطرات قشنگمون، حس‌هامون، حرف‌هامون، حتی وقتی که فقط کنار هم می‌نشستیم و چیزی نمی‌گفتیم و می‌دونستیم هم رو دوست داریم. حتی دلم واسه وقتی که ازت عصبانی بودم، تنگ شده. کاش برگردی، برگردی و اذیتم کنی، عصبانیم کنی، بگی دیگه دوستم نداری، ولی فقط باشی. فقط حست کنم، فقط بدونم خوبی.

Moon TouchedWhere stories live. Discover now