Part 8

39 18 2
                                    

حال هر چه به آخر نزدیک‌تر می‌شد، سخت‌تر می‌توانست بنویسد. از اول هم قصدش نوشتن یک رمان یا همچین مزخرفی نبود، و فقط می‌خواست افکارش را بنویسد، و حال افکارش او را به سمت آخر داستان پرتاب می‌کردند.

صدای آهنگ Dream در هندزفری‌اش بلندتر از همیشه به‌نظر می‌آمد، دلش می‌خواست تک‌تک کلماتش را فریاد بزند.
او هم دلش می‌خواست در رویا زندگی کند، دلش می‌خواست حالا که نمی‌تواند خوب باشد، لااقل در توهم به‌سر ببرد، اما نمی‌توانست. کار، خانواده، دوست‌ها، پول و باقی این موارد، جلویش را می‌گرفتند.

بی‌توجه به همسایه‌ها و افکارشان، دست‌هایش را روی گوشش گذاشت و فریادی کشید. مهم نبود چه بگویند، این فریاد باید بیرون می‌آمد، به ازای سکوتش در تمام این مدت. به ازای از درون خرد شدن و چیزی بروز ندادن.

نمی‌خواست تحمل کند، نمی‌خواست قوی باشد. دلش می‌خواست ضعیف باشد و لوس. مینهو پتویی دورش بپیچد و ماگ کاپوچینویی به دستش بدهد و ببوسدش‌. می‌خواست در حالی که هنوز اشک‌ها روی گونه‌اش جاری‌اند، بخندد و از کابوس اخیرش بگوید. کابوسی که واقعیت نامیده می‌شد.

دست راستش را به سمت لب‌هایش برد تا پوستشان را بکند. اعتیادی که لااقل کمی، آرامش می‌کرد.
کمی بی‌حرکت ماند تا افکارش را مرتب کند، سپس نوشت: «یادته اون روز که حالش بد بود بهش چی گفتی؟ اون روز که با خانواده‌ش دعوا کرده بود، خانواده‌ای که تو نمی‌شناختی اما می‌دونستی عوضی‌ان... گفتی: «هی، معذب نشو، نیازی نیست که حتما حرف بزنیم. می‌تونیم بهم نگاه کنیم، یا حتی اگه اینم مضطربت می‌کنه، بیا دست هم رو بگیریم و چشم‌هامون رو ببندیم و فکر کنیم.
فکر کنیم به چیزهایی که اتفاق نمی‌افتن، به حرف‌هایی که زده نمی‌شن، به چیزهایی که قرار نیست با هم تجربه کنیم.
اگر بگیشون، اگر بگی‌ انتظارت ازم چیه، تا آخرش هستم، تموم‌ سعیم رو می‌کنم حس کنی همه‌چیز داری. ولی خودم... مهم نیست، مهم خوشحالی توئه، مهم اینه حتی بتونم یک درصد اون‌قدری که حالم رو خوب کردی، خوبت کنم.»

پس ببین، لازم نیست الان هم همه‌چیز رو بنویسی، می‌تونی فقط به کاغذ سفید روبه‌روت نگاه کنی و بهشون فکر کنی. به بوسه‌ها، بغل‌ها، رقصیدن‌ها، و از اون مهم‌تر، کارها و حرف‌هایی که شاید رمانتیک به‌نظر نرسن، اما بیشتر از اون کارهای کلیشه‌ای قلبت رو به درد میارن.»

حال آن‌قدر پوست لبش را کنده بود که خیسی خون را روی لب‌هایش حس می‌کرد. دندان‌هایش را روی لب‌هایش فشار داد و خودکار قرمز را برداشت و سعی کرد این‌بار صادقه ولی منطقی بنویسد: «ولی می‌دونی، تو همیشه منطقی‌تر بودی. یه روز یادمه گفتی: «نگو از ته قلب عاشقمی، بگو من رو از همه کسایی که می‌شناسی بیشتر دوست داری‌ این‌جوری منطقی و قابل‌باورتره. اما می‌تونی قول بدی این میزان علاقه‌ت کم نمی‌شه، مگر اینکه خودم اشتباه بزرگی کنم.
نگو حاضری واسم بمیری، فکر مردنت واسم ناراحت‌کننده‌تر از اونه که این‌ حرف خوشحالم کنه، به هر حال زندگی اون‌قدر برام جالب نیست که دلم بخواد عزیزترینم به‌خاطر اینکه بیشتر زنده بمونم، بمیره.
به‌جاش بگو حاضری به‌خاطر من بی‌خیال مهمونی با دوست‌هات شی و بیای با هم توی ماشین و زیر بارون، سیب‌زمینی سرخ‌کرده و مرغ‌سوخاری بخوریم.
نگو بهترینم، کلامی نگو عاشقمی، به جاش بهم اطمینان بده. بذار پیشت آروم باشم. بذار حس کنم‌ پیشمی و قرار نیست نگران باشم حست بهم یه ساعت دیگه محو شه.
من عشق آتشین و رویایی نمی‌خوام، دوست داشتنی می‌خوام که آروم باشه اما موندگار. می‌خوام واست زنده بمونم، می‌خوام واست پیر شم. می‌خوام‌ بهم حس خونه بدی، حس امنیت، چیزی که هیچ‌ وقت نداشتم.
می‌خوام پیشت نترسم. نترسم دوست داشتنت کم شه، نترسم ناکافی باشم، نترسم توی زندگیت اضافه باشم، نترسم ازم متنفر شی، نترسم که ولم کنی.
می‌خوام خیالم راحت باشه اون حس‌هایی که دارم تجربه می‌کنم رو فردا هم دارم، و روز بعدش و بعدترش. می‌خوام بمونی، می‌خوام پیشم باشی،‌ چون می‌دونم قراره تا ابد دوستت داشته باشم.»

ولی مینهو، تو نتونستی تا ابد دوستم داشته باشی... نباید این رو می‌گفتی، چون تو بهم اطمینان الکی دادی، تو الکی دلم رو خوش کردی. کاش از اول هم می‌گفتی که فقط تا زمانی که زنده‌ای، دوستم داری.»

دوباره خودکار آبی را برداشت و بدون هیچ‌مکثی نوشت: «ولی مینهو با تمام‌ وجودش صادق بود، همین باعث می‌شه به رویای آخرمون امید داشته باشم‌. "تا ابد" برای اون، تا زمان زنده بودنشه دیگه، مگه نه؟
همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، دیگه متن‌های عاشقانه‌م برای مخاطبین خیالیم نبودند و‌ صاحب داشتند، مینهو رو. دیگه داشتم حس امنیت می‌کردم، می‌فهمیدم خونه یعنی چی، می‌فهمیدم پایین آوردن گارد چه حسی داره، و این‌بار... سفیدی‌ها حمله کردند‌.

کاش غد نبود، کاش بیشتر به خودش اهمیت می‌داد، کاش وقتی که اولین لکه سفید رو روی کمرش دیدم، می‌رفت دکتر. شاید اون موقع خوب می‌شد، مگه نه؟ شاید اون موقع برای خودم نمی‌نوشتم و باز هم اون صاحب تموم نامه‌هام بود. صاحب تک‌تک کلماتی که از اعماق قلبم میان.

لکه‌هاش قشنگ بودند، به قول خودش، مثل لمس ماه.
ولی من ازشون بدم می‌اومد. سفید و سفت بودن. سرد بودن اما بقیه بدنش گرم‌گرم می‌شد و از تب می‌سوخت و نمی‌تونست حتی از تخت بیاد بیرون. لکه‌ها هی بزرگ‌تر می‌شدن و می‌خواستن کل بدنش رو بگیرن.

روز‌به‌روز ضعیف‌تر می‌شد، وقتی بالاخره قانعش کردم بریم دکتر، وقتی بود که دل درد امانش رو بریده بود. دکترها بدون اینکه ازمون چیزی بپرسن، بستریش کردند. گفتند‌ "ویتیلایگو"ست، یا همون پیسی. گفتند فقط پوستش نیست، گفتند یه بیماری خودایمنیه و الان کلیه‌ش رو درگیر کرده، گفتند دیر اومده و از قبل اومدن لکه‌ها باید درد رو حس می‌کرده ولی بروز نداده.»

Moon TouchedWhere stories live. Discover now