Part 6

39 19 0
                                    

با یاد آن روز، دوباره لبخند بر لبش نشست و به صندلی‌اش تکیه داد و خودکار را میان انگشتانش گرفت. دوست داشت حس آن روزش را پیدا کند، حس روزی که فهمید احساساتش دوطرفه‌ست، روزی که باز هم را بوسیدند، اما این‌بار با میل کامل.

اما به جای حس، صداها در سرش پیچیدند. زیر لب غر زد: «کافیه یک دقیقه هندزفری‌های کوفتی رو در بیارم تا روانی شم.» دوباره هندزفری‌هایش را در گوشش گذاشت. آهنگ‌ If You Want Me پخش شد و او دوباره شروع به نوشتن با رنگ‌ آبی کرد.

«اون‌قدر نوشتم که دستم داره درد می‌گیره، شاید بهتر باشه سریع‌تر پیش برم. خب رابطه‌مون شروع شد، و می‌گم، برای هزارمین‌بار می‌گم، دوستم داشت...
دوستم داشت. وقتی می‌رفتم توی خودم، وقتی فکر می‌کردم کل دنیا مقابلمه و تنهای تنهام، بغلم می‌کرد و می‌گفت دوستم داره. می‌گفت پشتمه و براش اذیت‌کننده نیستم. می‌گفت کافی‌ام و نیاز نیست از کم گذاشتن بترسم.
دوستش داشتم، بهش قول دادم تا آخر حسم بهش کم نمی‌شه، بهش گفتم با اینکه آدم‌های زیادی توی زندگیمن اما اون از همه برام خاص‌تره، گفتم دلم می‌خواد تا آخر پیشش بمونم. اون اما هیچ‌وقت این قول رو نمی‌داد...

نمی‌گم کامل بودیم، همون‌طور که گفتم، حس‌ها همیشه ثابت و یکی نیستن، گاهی کم و زیاد می‌شن، گاهی عصبانیت و حسادت و یا چیزهای بد دیگه هم بهشون اضافه می‌شه، گاهی اون‌ها اون‌قدر شدید می‌شن که شاید فکر کنیم علاقه رفته. اما‌ هنوز سر جاشه، قرار نیست بره، لااقل نه سر هیچ و پوچ.

اگر بخوام از بدترین مشکلم باهاش بگم، این بود که هیچ‌وقت نمی‌فهمید چه‌قدر دوستش دارم. فکر می‌کرد همیشه و با همه همینم، فکر می‌کرد فقط مهربونم.
اینکه باورم نداشت، اینکه احساساتم رو نمی‌دید، لااقل نه به اندازه کافی، دلم رو می‌شکست. بیشتر از اون با خودم فکر می‌کردم که یعنی الان چه حسی داره؟ اذیته؟ نکنه رفتارم اذیتش می‌کنه؟ یعنی باید تغییر کنم؟

راستش خیلی سعی می‌کردم عوض شم. کم‌تر حرف بزنم و کم‌تر با دوست‌هام بگردم، هر چند اصلا مشکلی نداشت و حتی همیشه از حال دوست‌هام و روزم باهاشون می‌پرسید، اما می‌تونستم خلا درونیش رو حس کنم.
فکر نمی‌کرد خائنم، فکر نمی‌کرد دوستش ندارم، اما متوجه بودم که علاقه‌م رو کم می‌دید. شاید هم حق داشت. وقتی همیشه حالم خوب به‌نظر میاد، چه‌طور بفهمه پیش خودش از همیشه بهترم؟ وقتی چیزهای زیادی باعث خنده‌م می‌شن، از کجا بفهمه قشنگ‌ترین چیز برام لبخندشه؟

گاهی حسودتر می‌شد و حتی بحث و دعوا درست می‌کرد، عین یه بچه‌ای که فکر می‌کنه مامانش
خواهر کوچیکش رو بیشتر دوست داره، لوس می‌شد. بعضی از وقت‌ها بامزه بود و بعضی از وقت‌ها هم رومخ، اما در هر حال تحمل می‌کردم. حاضر بودم تا آخر عمر تحمل کنم. بیشتر از اون، حاضر بودم هر کاری کنم تا بفهمه چه‌قدر واسم مهمه، بفهمه که چقدر دوستش دارم.

Moon TouchedWhere stories live. Discover now