Part 2

88 24 5
                                    

باز هم خودکار آبی‌اش را برداشت، حال روان‌تر می‌توانست بنویسد و کلمات مثل رود که نه، مثل سیل، از مغزش در دستش جاری شده بودند.

«و اوه الان دارم فکر می‌کنم مینهو حتی اون موقع دفترچه خاطراتم رو گشته بود. چرا باید بعد چند سال بفهمم؟ خیلی خنگم.‌ آره دیگه خنگم، مگرنه شماره‌م رو حفظ می‌کردم و لازم نبود صفحه اول دفترچه خاطراتم بنویسمش.
در هر صورت، با استرس اون شب خوابیدم تا فردا بشه. فردا بشه و ببینمت، نه عزیزترینم رو، فقط کسی که چمدونم رو برداشته و با وجود لباس‌های شیکش، چمدون بتمنی داره.
فرداش تموم سعیم رو کردم تا احمق به‌نظر نیام. آستین‌بلند جینم رو که مامانم می‌گفت توش باشخصیت می‌شم پوشیدم و موهام رو حسابی شونه کردم و به پارکی که گفته بود، رفتم.
پارکی که هنوز برام یادآورشه، پارکی که اون رو توی تمام برگ‌های درخت‌هاش حس می‌کنم، پارکی که مدت‌هاست نمی‌تونم توش قدم بذارم.
وقتی دیدمش، تپش قلب گرفتم. نه برای اینکه توی یک نگاه عاشقش شدم، واسه اینکه استرس داشتم. استرس داشتم که الان چقدر منو احمق و گیج می‌بینه.
می‌دونی، یعنی معلومه که می‌دونی چون خودمی دیگه، من شاید اجتماعی به‌نظر بیام، اما واقعا توی برخوردهای اول معذبم. حتی پیش دوست‌هام، همیشه استرس دارم کسل کننده یا پرحرف شم.
می‌ترسم خود واقعیم رو نشونشون بدم و از من بدشون بیاد.»

دوباره، این بار برای او نوشت: «همیشه بزرگ‌ترین ترسم تنهایی بود، و حالا همه هستن جز تو، و من از همیشه تنهاترم. بقیه سعی می‌کنن بیشتر هوام رو داشته باشن، اما هر چی نزدیک‌تر میان، من تنهاتر می‌شم. نمی‌خوام کسی جز تو رو توی هاله‌م راه بدم. نمی‌خوام فراموشت کنم، حتی اگر یادت فقط قلبم رو فشار بده، حتی اگر فقط اشکم رو در بیاره، حتی اگر مغزم تمام خوشی‌هامون رو پاک کنه و فقط دعواها توی ذهنم بمونن.
گفتم که، از یادگاری بدم میاد، ولی تموم یادگاری‌های تو رو می‌پرستم. از ماگی که بهم دادی تا فیلم‌هایی که با هم دیدیم. تمومشون برام پر یاد توئن، و دوست دارم محکم بغلشون کنم و برم یک جایی که فقط من باشم و اون‌ها. فقط من و یاد تو.
می‌دونی، تو اولین کسی بودی که با وجود تمام پرحرفی‌هام، فقط حرف دلم رو بهش می‌گفتم؟ منظورم اینه که درسته پرحرفم، اما همیشه می‌ترسم زیاد حرف بزنم، همیشه به این فکر می‌کنم اگر گند بزنم چی؟
اما پیش تو خودم بودم، خود خودم. گفتی از اینکه وراجی کنم نترسم، گفتی عاشق حرف زدنمی، همچنین گفتی خودم رو مجبور به حرف زدن نکنم و نترسم سکوتم چیزی رو بشکنه. نترسم اگر ساکت و ناراحت باشم، ازم خسته شی.
گفتی فقط راحت باشم، گفتی هم حرف زدنم رو دوست داری هم سکوتم رو. هم صدام، هم تک‌تک کلماتی که از دهنم خارج می‌شه، و حتی هم‌ دستخط خرچنگ‌قورباغه‌م رو. گفتی تمومشون واست عزیزن.»

خودکار قرمز را روی میز پرت کرد و تلوتلوخوران از جایش بلند شد و خودش را روی تختش انداخت. قلبش طوری می‌تپید که انگار می‌خواست بالا بیاورد، اما معده‌اش خالی‌تر از آن بود که چیزی برای استفراغ داشته باشد.

Moon TouchedWhere stories live. Discover now