Part 10

114 22 9
                                    

دوباره از جایش بلند شد و سعی کرد از پشت پرده اشک‌هایش، خطوط کاغذ را ببیند. خودکار آبی را در دست‌هایش گرفت و بی‌وقفه نوشت: «می‌گن گاهی وقتی به یکی بدی می‌کنی، مغزت دلش می‌خواد اون شخص رو مقصر بدونه تا تو عذاب‌وجدان نگیری.
قصه من و مینهو هم همینه. مینهو با تموم وجود خوب بود، و من احمق‌. قبل رفتنش دلش رو شکستم، می‌دونستم دارم چرت می‌گم، می‌دونستم دارم تند پیش می‌‌رم، می‌دونستم بهم نگفته تا ناراحت نشم، اما گفتم. کنترلم از دستم می‌ره چون هنوز بچه‌م، چون احمقم، چون نمی‌تونم حتی زبونم رو کنترل کنم.»

با خودکار قرمز، از سر خط ادامه داد: «راستش هنوز غمگینم. هنوز هر روز گریه می‌کنم، اما گرمات هنوز توی قلبمه. هنوز اون امید گرمم می‌کنه.

هنوز دوست دارم بمیرم، اما نمی‌خوام محو شم. می‌خوام بیام پیشت، ماه. ا‌ون‌جایی که همیشه سیاه و سفیده، ولی درست و کامله. ماهه دیگه، ماه کامل. دیگه بدون سیاهی و سفیدی‌های اضافی، می‌تونیم تا ابد با هم باشیم.

گفتی عجله نکنم، ولی من عجله دارم‌. عجله دارم تا باز ببینمت و ببوسمت و بگم متاسفم و چرت گفتم، بگم باورت دارم، حتی اگر باورم نداشته باشی. بگم لازم نیست تنهایی خونه‌مون رو درست کنی، منم هستم، منم کمک می‌کنم.»

این را نوشت و دفتر را بست و از جایش بلند شد‌.

مدت‌ها بود این فکر به سرش آمده بود، آن دنیای بدون مینهو را نمی‌توانست تحمل کند و بر فرض محال اگر می‌توانست، دنیای با عذاب‌وجدان برایش غیرممکن بود.

مدت‌ها در فکر این بود که اگر بخواهد به آن‌جا برود، وسیله‌اش چه باشد، و بهترین فکر در سرش، ساده‌ترین راه بود. قرص‌های مینهو.

از جایش بلند شد و به سمت اتاق دیگر خانه‌اش رفت، جایی که وسایل مینهو را انباشته کرده بود‌. پیراهن‌های سفید و سیاه و قهوه‌ای، کتاب‌های کسل‌کننده و عینک مطالعه و کیف کوچکی با طرح گربه که در آن قرص‌هایش را می‌گذاشت.

و آن برگه، برگه‌ای تنها با یک کلمه در صدرش: «جیسونگ عزیزم.» پرستارها می‌گفتند مینهو درخواست کاغذ و خودکاری کرده، اما قبل از اینکه بتواند نامه را کامل بنویسد، به کما می‌رود و کمی بعد هم از کما در می‌آید، اما جای این دنیا، به ماه میان‌بر می‌زند.

حتی اگر می‌توانست با دنیای بدون مینهو و عذاب‌وجدان کنار بیاید، بدون شنیدن آخرین کلمات مینهو، نمی‌توانست.

زیپ کیف را باز کرد و ورق‌های قرص که حتی نمی‌توانست اسمشان را بخواند را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه رفت تا آبجو را از یخچالش در بیاورد. خوردن قرص‌های مینهو بدون آبجوی محبوبش؟ غیرممکن بود.

قوطی را در آورد و روی صندلی سفید آشپزخانه‌اش نشست و مشغول خارج کردن قرص‌ها از خشابشان شد. می‌دانست ممکن است دیر عمل کنند، اما خوشحال بود تنها زندگی می‌کند و کسی نمی‌تواند به بیمارستان برساندش. از ناقص شدن می‌ترسید، برای همین در را قفل کرده بود و بعد از آمدن از سر کار میز تلویزیون را جلویش گذاشت تا کسی نتواند وارد شود. بالاخره، دیر یا زود با آن حجم از قرص، می‌مرد.

Moon TouchedWhere stories live. Discover now