با دستانش اشک روی گونههایش را پاک کرد و سر جایش نشست. این بار خودکار آبی را برداشت تا از او فرار کند و به کلمات بین خودش و خودش پناه ببرد: «راجعبه اولین دیدارم با مینهو حرف خاصی ندارم، بهتره ازش بپرم. نمیخوام زور بزنم و حس نوشتنم بره. اما قضیه کمکم مهم شد.
نه چون شمارهش رو بهم داده بود، واسه اینکه وقتی رسیدم خونه دیدم دفترهام سر جاشون نیستن. بهش زنگ زدم و با تموم حرصی که داشتم سرش فریاد زدم، و اون کاملا آروم، مثل همیشه، گفت: «گفتم که در مورد دفترهات کنجکاو شدم. نگران نباش بیشترش رو خوندم، زود پس میارم.»حالا که فکر میکنم خیلی عوضیه، مگه نه؟ ولی خب من همین عوضی بودنش رو هم دوست دارم. اینکه یک جوری باعث حرص خوردنم میشه که جای اینکه بزنمش، دوست دارم توی بغلم خفهش کنم.
اون شب از استرس خوابم نبرد و فرداش، خودش اول صبح زنگ زد و گفت: «من تا عصر سر کارم، ساعت شیش میتونی بیای پارک دفتر رو تحویل بگیری؟»
چه کار میتونستم بکنم جز موافقت؟ منم لباسهام رو پوشیدم و رفتم به کافهای که توش کار میکردم. اوه هنوز یادمه اون روز کیک ویژه روز رد ولوت بود، هنوز بوش توی مشاممه. هنوز طعمش رو حس میکنم.»با قرمز نوشت: «میدونی از وقتی که رفتی نه کیک درست کردم و نه خوردم؟ چون عاشق کیکم، و نمیخوام وقتی نیستی چیزی بهم حس خوب بده. ترجیح میدم توی غم خفه شم تا اینکه بدون تو بخندم.
گاهی فکر میکنم واقعا معتاد غم و افسردگیام، فکر میکنم رفتنت شاید بهانه شد واسه بد بودنم. که تقصیر تو نیست و مشکل از خودمه. چون تو تا آخرین لحظه خوب بودی، تا آخرین لحظهمون دوستم داشتی. هنوز هم داری؟ کاش داشته باشی.»با آبی ادامه داد: «اون روز ازش عصبانی بودم و دیگه اهمیتی نمیدادم بد بهنظر بیام. وقتی اون اونقدر بیشعوره که دفترچه خاطراتم رو بر میداره، من چرا خودم رو واسش مرتب کنم تا آقا و باشخصیت بهنظر بیام؟
بارون میبارید و منم مثل همیشه دیرتر به پارک رسیدم، ولی زود پیداش کردم. روی صندلی سنگی پارک. اونجا بود، با کت گشاد و نازک مشکیش و یکی از پیراهنهای سفید مردونهای که توی چمدونش دیده بودم. لباسهای خیسش که به تنش چسبیده بودند و موهایی که جزئی از گردنش بهنظر میاومدن، خیلی قشنگ بودن. خیلی خیلی قشنگ. دوست داشتم تا ابد نگاهش کنم.نتونستم سرش داد بزنم، آروم به سمتش رفتم و فقط گفتم: «حالا میشه لطفا دفترهام رو بدی؟»
به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت: «بهتر نیست اول بشینی؟ مودبانهتره.»
- خوندن دفتر خاطرات دیگران خیلی بیادبانهتره.
لبخند زد و دستم رو گرفت. دستش داغ بود، اونقدر که باعث شد بیهیچ حرفی بشینم.مینهو گفت: «اول که دیدم بتمن دوست داری بهت امیدوار شدم، ولی فهمیدم "مارولفن" هم هستی، امیدم رفت. جدأ مارول؟ جدأ اون فیلمهای داغون "انتقامجویان" رو دوست داری؟»
YOU ARE READING
Moon Touched
Fanfictionژانر: عاشقانه، غمانگیز، روانشناختی، سوررئال. کاپل: مینسونگ. «این بار نامهای به خودم. برای اینکه فراموشش نکنم. برای اینکه مرز بین توهم و حقیقت یادم نره، برای اینکه بدونم فقط یک رویای قشنگ نبوده و روزی یکی رو داشتم که دوستم داشته.»