Part 4

55 20 2
                                    

باز هم نوشته‌های قرمز را روی صفحه جاری کرد: «چرا تک‌تک حرف‌هات این‌قدر قشنگ بودن؟ اصلا چطور همشون رو با این حافظه داغونم، حفظم؟ انگار تک‌تک کلماتت رو قورت می‌دم. ولی می‌دونی، همون‌قدر هم زود ازت ناراحت می‌شدم. کوچیک‌ترین حرف یا بی‌توجهی ازت، دلم رو می‌شکست.»

این را نوشت و تک‌تک جملات مینهو که دلش را شکسته بودند، به سرش هجوم آوردند. تک‌تک آن کلماتی که قلبش را خرد می‌کردند. باور داشت همیشه کسی که می‌تواند بیشتر از همه آدم را خوشحال کند، بیشتر از همه هم می‌تواند باعث ناراحتی‌اش شود.

حال باز‌ هم خطوط آبی بودند که بر کاغذ نقش می‌بستند: «یعنی می‌دونست چه تاثیری روم داره؟ می‌دونست چه‌قدر تک‌تک کلماتش قلبم رو به تپش در میارن؟ آره، حتما می‌دونست و از این قدرتش لذت می‌برد. هیچ وقت درست جواب نداد که از کی‌ فهمیده دوستم داره، و انتظاری هم نداشتم، چون خودمم هیچ‌وقت درست و حسابی، نفهمیدم.
دوست بودیم، اما نمی‌خواستم دوست بمونیم، معلومه که نمی‌خواستم. از کسایی که روی دوستشون کراش می‌زنن بدم میاد، ولی اون که از اول دوستم نبود؟! شاید از اول جنس دوست داشتنم فرق می‌کرد. شاید احمق بودم که دیر فهمیدم.

حالا دلم می‌خواد از اون روز بنویسم، از اولین بوسه‌مون. راستش همیشه فکر می‌کردم اولین بوسه باید رمانتیک‌ترین باشه و نمی‌خواستم از دستش بدم، اما اولین بوسه من و‌ مینهو، مسخره‌ترینشون هم بود.
مطمئنم می‌خواست امتحان کنه و هنوز آماده اعتراف یا شروع رابطه نبود، اما اون‌قدر مسئولیت‌پذیری سرش می‌شد که زیرش نزنه. یکی از دلایلی که دوستش دارم. من رو با تموم فشارها، قبول می‌کرد. با وجود اینکه به اندازه کافی دل‌مشغولی داشت، باز واسم وقت می‌ذاشت. باز دوستم داشت.

عاشق اینم که قاطعانه می‌تونم بگم: «دوستم داشت.» هیچ وقت نتونستم دوست داشتن کسی رو، لااقل به اندازه کافی، باور کنم، اما مینهو فرق داشت. شاید صداقت و رک بودن کلماتش باعث می‌شدند تک‌تکشون توی مغزم حک‌ شن و باورشون کنم.

شاید حدود سه ماه می‌شد که دوست بودیم، و دوست‌هایی که فقط هم رو می‌شناسن. یعنی من همه‌چیز رو از دوست‌هام بهش می‌گفتم، همه‌چیز از خانواده‌م، اون هم همین‌طور، ولی با دوست‌ها و‌ خانواده‌ی هم سر و کله نمی‌زدیم و هم رو مستقیما نمی‌شناختیم.
حتی من می‌دونستم خواهرش کی و پیش چه کسی سقط جنین داشته، می‌دونستم دوستش باسنش رو عمل کرده، می‌دونستم باباش سنگ مثانه داره، ولی هیچ کدومشون رو از نزدیک ندیده بودم.

اون اما‌، حتی بیشتر می‌دونست. چون من پرحرف‌تر بودم،‌ خیلی‌ چیزهای بیشتری بهش می‌گفتم. و عاشق این بودم که تک‌تکشون رو یادش می‌موند. که براش اهمیت داشتم. که می‌تونم قسم بخورم هنوز‌ هم‌‌ دوستم داره.

Moon TouchedWhere stories live. Discover now