"اون آلفا منو دوست نداره" (part 5)

63 5 0
                                    

Rozita:
هر شب به سمت تو پرواز میکنم
فراموش میکنم که این فقط یه خوابه
من تورو با یک لبخند میبینم
که هیچ وقت تا ابد محو نمیشه، عزیزم.

Jeon Jungkook:

از گیجی و سردرگمی بدم میومد و الان درگیرش شده بودم. یکی از بدترین اتفاقایی که میتونست برام بیوفته همین سردرگمیِ الانم بود.
نمیدونستم عاشق شدم یا فقط یه حس زود گذره، اما اون آلفا...
با آهی به افکارم پایان دادم و دستی داخل موهای خرمایی رنگم کشیدم و رو تختم افتادم.
*اصن فاک بهش گشنمه.
از رو تخت بلند شدم و کشو قوصی به بدنم دادم، کفشم رو پوشیدم و رفتم پایین تو آشپزخونه.
*مامانی گشنمه.
مامانم هیچ جوابی نداد. با این کاراش فهمیدم باهام قهره.
دستامو بهم گره زدم و لبامو غنچه کردم. بی توجه به زن عموی فضولم رفتم پیش مامانم و از پشت بغلش کردم.
*مامان به خدا قرار بود قبل طلوع آفتاب برگردم.
بازم جواب نداد. چونم رو روی شونش گذاشتم و با چشمای خرگوشی نگاهش کردم.
*مامان قهر نکن دیگه ببخشید دفعه بعدی بهت خبر میدم.
مامانم یه نگاه بهم کرد و خندید.
÷دلمم نمیاد باهاش قهر کنم.
آروم خندیدم و محکم در آغوش مامانم فرو رفتم. راست میگفتن که آغوش مادر یکی از آرامش بخش ترین مسکن جهانه.
مامانم دستی داخل موهام کشید.
÷از این به بعد هرجا خواستی بری به من بگو من کمکت میکنم.
گونشو بوسیدم و لپاشو کشیدم.
*چشم قول میدم مامانی.
با شنیدن صدای خنده زن عموم به سمتش برگشتم و با یه تا ابروی بالا رفته نگاش کردم.
*چرا میخندی زن عمو !؟
وقتی خندش قطع شد رو بهم با تیکه گفت.
-آخه کوک چرا عین امگاهای لوس با اسب از خونه فرار میکنی پسرم ناراحت نشیا، ولی تو تنها امگای سلطنتیِ خندان جئونی چرا تو ماشین یه آلفای سلطنتی باید پیدا بشی ها؟ پس فردا پشت سرت حرف در میارن فک کنم منظورمو فهمیدی.
با عصبانیت سمتش قدم برداشتم و رو به روش وایسادم با اخم هایی که روی پیشونیم مهمون بود با عصبانیت و جدی گفتم.
*زن عمو هیچ معلوم هست چی میگی؟ مراقب حرفایی که میزنی باش من تو اون ماشین هیچ کار خطایی نکردم اون آلفا فقط منو رسوند خونه همین.
با پوزخند به صندلی تکیه داد.
-من چیزی نمیگم ولی مردم شهر یه چیز دیگه فکر میکنن.
مامانم با عصبانیت سمتش قدم برداشت که بزنتش ولی خدمتکار هامون سریع گرفتنش اما مامانم انقدر عصبی بود که به زور جلوشو گرفته بودیم.
مامانم سریع گرفتم که آروم تر بشه ولی فایده نداشت.
÷منو ببین می چا نمیگم جاریم هستی میگیرم میزنمت فهمیدی؟ حواست باشه راجب پسر من چی میگی. بچه من هیچ کار خطایی نمیکنه فهمیدی رفته بیرون بگرده مشکلش چیه ها؟
زن عموم بلند شد و رو به روی مادرم وایساد و با تمام جدیت گفت.
-من هیچ حرف اشتباهیی نزدم مگه تو خودت کوک رو تو ۱۶ سالگی باردار نشدی ها؟ از کجا معلوم پسرت عین  خودت نباشه.
تلاش مادرم برا اینکه ولش کنیم بیشتر شد‌. مطمعن بودم دعوا میشه ولی نباید همچین اجازه ای رو میدادم.
*مامان آروم باش خواهش میکنم.
مامانم بی توجه به ما رو به زن عموم غرید.
÷می چا...
-مگه دارم دورغ میگم مگه تو ۱۶ سالگیت با داداش دونگ ووک نخوابیدی.
از عصبانیت ناخداگاه رنگ چشمام به رنگ چشمای گرگم تغییر کرد و داد زدم.
*بسه زن عمو بسه بشین سرجات.
چون پشتم‌بهش بود رنگ چشمام رو ندید.
-تو به چه حقی...
با عصبانیت تمام برگشتم سمتش و رایحم از عصبانیت کل آشپزخونه رو گرفته بود رنگ چشمام دیگه مشکی نبود الان بنفش بود رنگ چشمای گرگم.
با عصبانیت تو صورت زن عموم غریدم.
*گفتم بشین سرجات هرچی هیچی نمیگم توام هی داری راجب مادرم حرفای ناربط میزنی دفعه آخر هشدار میدم فهمیدی؟
زن عموم بدون هیچ حرفی سرجاش نشست. آره گرگ من در این حد قدرتمنده چه امگا چه آلفارو سرجاش میشونه.
رنگ چشمام به حالت عادی برگشت. مامانم هنوز با اخم به زن عموم نگاه میکرد.
*بیا مامان یکم بشینیم بیا.
خدمتکار های آشپزخونه هم همراهمون اومدن. مادرمو رو صندلیِ کنار میز دور از زن عموم نشوندم و بهش یه لیوان آب دادم.
لبخندی به مادرم زدم. نمیتونستم ببینم حالش به خاطر حرفای بی ربط زن عموم بد باشه.
موهاشو نوازش کردم.
*بخور مامان آرومت میکنه.
یکم از آبو که خورد سوآ وارد آشپزخونه شد. چرا هر وقت این دختر یه جا میومد یه انرژیه منفیه بدی هم همراهش بود؟ آخه واقعا هم اینم سئواله من میپرسم معلومه به خاطر زات بدشه.
هیچکس بهش اهمیت نداد و نگاهشم‌ نکرد.
×اهم...حدس بزنید تهیونگ خان براچی اومده بود اینجا.
زن عموم با کنجکاوی نگاهش کرد ولی نه من و نه مامانم و نه حتی خدمتکار ها هم نگاهش نکردیم.
زن عموم رو به سوآ گفت.
-براچی دختر؟
میتونستم پوزخندی که سوآ زده رو حس کنم چون صد در صد داشت به من نگاه میکرد و پوزخند میزد.

سوآ با اشوه شروع به حرف زدن کرد. سرمو با تاسف همون طور که پیش مامانم بودم تکون دادم. انگار نه انگار که آلفاس من که امگام اصن از اینکارا بلد نیستم.
×اومده بود خواستگاری.
با شنیدن این حرفش همون طور سرجام از تعجب خشکم زد چند لحظه ولی سریع خودمو جمع و جور کردم.
زن عموم با کنجکاوی بیشتر و هیجان شروع به صحبت کرد.
-خواستگاریه کی دخترم ها؟
×مامان خواستگاریه کی به نظرت؟
چند لحظه ساکت شد و دوباره شروع کرد به حرف زدن.
×کسی که خواستگاری کوک نمیاد معلومه اومده بود خواستگاریه من.
مامانم چشماشو از عصبانیت روهم فشار داد. میدونستم میخواد پاشه یه چیزی بگه برا همین دستشو گرفتم و رو دستشو نوازش کردم آروم لب زدم‌.
*اهمیت نده مامانم.
به مامانم دلداری میدادم ولی چرا دل خودم شکست؟ من برا چی باید عاشق اون آلفا بشم که الان بخواد بیاد خواستگاریِ سوآ اینطور بهم بریزم؟
گرگم چنگ میزد به قلبم چنگ میزد و زوزه می‌کشید. یه دستمو رو قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
*خواهش میکنم الان نه.
گرگم آروم گرفت ولی مطمعن بودم میره بازم قایم میشه. نباید برام مهم باشه اون آلفا منو دوست نداره.

THE LOST WOLFWhere stories live. Discover now