"آلفای سلطنتی" (part 3)

68 7 0
                                    


توی زندگی اغلب اون آدمی که خیلی بهش اعتماد داری، همون آدم یه روزی نشونت میده که نباید به هیچکس بیش از اندازه اعتماد کنی !

Jeon Jungkook:

سر دردِ بدی داخل سرم میپیچید و تکون خوردنِ ماشینی که داخلش بودم اینو چند برابر میکرد.
ابروهام ناخداگاه از درد بدن و سرم بهم گره خوردن، از رویِ صندلیِ ماشین بلند شدم و دستم رو به سرم گذاشتم.
با اخم به آینه کوچیکی که به شیشه‌یِ ماشین وصل شده بود نگاه کردم. این ماشینِ یونگی هیونگ نبود، پس من تو ماشین کی بودم؟
داخل آینه چشمم به یه جفت چشمِ طلایی خورد. رایحه داریچینی که داخل ماشین پیچیده بود متوجه شدم که فردی که پشت فرمون نشسته یه آلفاس و چشمای طلاییش نشون میدادن که یه آلفای معمولی نبود. درسته اون یه آلفای سلطنتی بود، از رایحه دارچینش هم میشد اینو فهمید که اون یه آلفاس ولی اون چشمایِ طلایی تایید میکردن که اون یه آلفای سلطنتیِ. ترس یه لحظه وجودمو در بر گرفت چون من تو ماشینِ یه آلفای سلطنتی بودم و هیچ معلوم نبود میخواست با من چیکار کنه. با اخم لب زدم.
*تو کی هستی؟
چشماشو ازم گرفت و به روبه رو خیره شد. چیزی نگفت.
ترسم بیشتر شد. یعنی چی این کی بود؟ نکنه دزده؟
*این ماشینو نگه دار.
بازم نه چیزی گفت نه حتی به حرفم گوش داد.
دستمو سمت فرمون بردم که حتی اونم هول کرد.
_نکن چیکار میکنی الان تصادف میکنی.
*میگم نگه دار این ماشین لعنتی رو.
زد رو ترمز و ماشینو یه گوشه نگه داشت. با ترس و وحشت زده از ماشین پیاده شدم و شروع کردم بدو بدو کنم.
اطرافم چیزی نبود جز بیابون. سرم رو سمت ماشینی برگردوندم که الان ازش پیاده شدم اون پسر داشت دنبالم میدوید.
شروع کردم داد زدن.
*کمک...یکی کمکم کنه. آدم‌ میدزدن کمک.
همون پسر ناشناس خودشو بهم رسوند و بازوم رو بین انگشتای کشیدش اسیر کرد.
مجبورم کرد که برگردم سمتش. با اخمی که روی پیشونیم مهمون بود و لحنی جدی گفتم.
*دستتو بکش ولم کن.
به چشماش نگاه کردم. اون چشمای طلایی چی داشت که باعث میشد داخلش غرق شم.
آلفای غریبه نفس عمیقی کشید که عصبانیتش کمتر شه.
_ببین امگا گوش کن چی میگم من تورو ندزدیدم خب؟ فقط چون یهویی با اسبت جلوی راهم سبز شدی و از اسب افتادی گفتم انسانیت به خرج بدم و ببرمت بیمارستان ولی اینطور که معلومه تو کاملا سالمی.
یهو یاد الکس افتادم و بازومو کشیدم، رنگم از ترس پرید.
خب رسما بدبخت شدم اگه الکس رفته باشه خونه فاتحم خوندس.
با استرس گوشه خیابون پیش اون آلفا راه رفتم.
*وای بدبخت شدم اگه رفته باشه خونه چی! خدایا بابابزرگم اگه بفهمه رفتم بیرون بی اجاره بیچاره میشم.
رو به آلفا با عصبانیت و اخم داد زدم.
*تو براچی گذاشتی اسبم بره اصن تو از کجا پیدات شد یهو اه.
آروم خندید.
_عجیبه اون پسری که شجاع روی اسب میتازوند کجا رفته؟ نترس بیا برسونمت خونه شایدم خونه نرفته ها؟
پشتمو کردم بهش و و دسامو بهم گره زدم. هیچ جوابی بهش ندادم چون رو دنده لج افتاده بودم.
_اوکی پس اینجا بمون تا شاید یکی از اینجا رد بشه بتونه برسونتت خونه.
بازم چیزی نگقتم. با دور شدن رایحه اون آلفا فهمیدم رفت سمت ماشینش.
آروم برگشتم و بهش نگاه کردم. واقعا داشت میرفت؟
ایشی گفتم و پشت سرش دویدم. سوار ماشینش شدم و کمربندم رو بستم.
چشمام رو روی هم فشردم و دندون گزیدم.
*فقط تا اول یونگجو منو ببر بقیشو خودم پیاده میرم.
نیش خندی زد و کمربندشو بست. بل صدای بم لب زد.
_نمیتونم یه امگای سلطنتی رو تنها بره سمت خونشون. این تو رسم ما نیس.
چشممو چرخوندمو هیچی نگفتم. سرمو به شیشه تکیه دادم.
چرا انقدر با حرفاش دلم رو میبرد؟ حرفاش باعث میشد که حس کنم یکی مراقبمه و ناراحتم نمیکنه. این آلفا در این حد بود جوری بود که باعث میشد حتی اگه هم دورغ بگه حرفاشو باور کنم.
انقدر در افکار عرق شده بودم که نفهمیدم کی یونگجو رسیدیم.
به خودم اومدم و با دیدن اینکه داخل یونگجو هستم. سرم رو از شیشه برداشتم و به اطراف نگاه کردم.
_بگو خونتون کجاس.
از لای دندونم با استرس غریدم.
*مگه نگفتم اولای شهر پیادم کن لعنتی تروخدا نگه دار من خودم میرم.
_نمیشه ما رسم نداریم امگایی رو وسط راه ول کنیم.
دستمو به صورتم کشیدم و نالیدم.
*ما همیچین رسمی نداریم خب؟ نگه دار همین الان.
_نمیشه.
عصبی و با استرس گفتم.
*چرا زبون آدم حالیت نمیشه ها؟میگم نگه دار ببین تو این شهر همه منو میشناسن برام بد میشه.
به صندلیِ پشتش تکیشو بیشتر کرد و با یه دست فرمونِ ماشین رو گرفتِ بود و همون طور ماشین رو داخل شهر هدایت میکرد.
با پوزخند گفت.
_چرا بد میشه مگه تو کی هستی؟
از حرص اوفی گفتم و موهام رو توی مشتم گرفتم عصبی غریدم.

THE LOST WOLFDove le storie prendono vita. Scoprilo ora