"من جئون جونگکوک رو خاستگاری کردم" (part 7)

53 6 0
                                    

از گذر زمان فقط خواستیم حالمون رو خوب کنه اما نه تنها تلاشی نکرد که حالمون خوب شه بلکه بدتر بهمون ضربه زد.

Jungkook:

یه لباس ساده سفید و یه شلوار ست هم رنگش. این ترکیبی هست که منو کاملا خوشحال میکنه‌. لباسای ساده،یه محبت خالی، کنار خانواده بودن و پیدا کردن معجزه ام تنها چیزیه که میخوام.
تو آینه به خودم‌نگاهی انداختم و آهی کشیدم موهامو شونه زدم و با سر صدایی که از حیاط تا اتاق من میومد فهمیدم که همه چی داره شروع میشه یا چه کسی میدونست شاید همه چی داشت تموم میشد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در اتاقم قدم برداشتم.
از بالای نرده ها نظاره‌گرِ این بودم که چطور کسی که عاشقشم داره میاد خواستگاریه دختر عموم.
دستم رو از ناراحتی به سمت لباسم بردم و لباس سفیدم که فرقی با رنگ برف نداشت رو تو مشتم گرفتم.
اون آلفای چشم طلایی تو یک نگاه قلبمو دزدید اما غرورم اجازه نمیده که برم بهش اعتراف کنم.
همون طور داشتم نگاهشون میکردم و میدیدم که سوآ چقدر خوشحاله، مادر و خواهر تهیونگ وارد حیاط شدن و بعد از اون دونفر تهیونگ وارد حیاط شد.
وقتی دیدمش احساس کردم قلبم میاد از جاش در میاد. اما هیجان واقعی وقتی شروع شد که اون چشمای طلایش رو بهم دوخت.
احساس کردم هر لحظه قراره قلبم از جاش در بیاد و بدوعه بره پیش تهیونگ.
میتونستم احساس کنم گرگم ناراحته اما نمیتونستم بفهمم چرا.
از وقتی دنیا اومده بودم به خاطر آسیبی که بابابزرگم بهم میزد نمیتونستم با گرگم ارتباط برقرار کنم و این وضعیتم رو بدتر میکرد.
بل اخره چشمامو دزدیدم و با اخم به سمت اسطبل الکس حرکت کردم.
کنارش رو صندلی نشستم و شروع کردم با چندتا از علفایی که می‌خورد ور برم.
*مگه همه به کسی که عاشقشونن میرسن !؟ بذار منم یکی از اونا باشم.
آهی کشیدم و سر الکس رو نوازش کردم.
*تو آرامش منی پسر قشنگم.
.
.
.

kim Teahyung:

نباید اینطوری میشد من نباید عاشق میشدم فقط یک نگاه و یک حرف از طرفت کوک کافی بود تا قلبم قفلش بشکنه و همین طور هم شد اون بحثی که کردیم تو ماشین باعث شد بیشتر جذبش بشم اما نه اینکه عاشقش بشم اما اون چشمای مشکیِ رو به قهوه ایش تیر آخرو زد و قفل قلب من بعد ۲۷ سال شکست.
به رفتنش نگاه کردم دلم میخواست برم‌دنبالش گرگم وادارم میکرد و میخواست بره سمتش.
&لعنت بهت کیم تهیونگ برو دنبالش من اون امگارو میخوام.
بی توجه به حرفش ناچار با لبخند زورکی به سمت طبقه بالا قدم برداشتم. صدای غریدن گرگم از سر عصبانیت قشنگ معلوم‌بود.
نقس عمیقی کشیدم و بالا رفتم روی مبل پذیرایی نشستم و به جئون یانگ هو نگاهی انداختم بابابزرگ دختر عموی کوک هم اونجا بود. آخی فک میکردن من با حرفشون موافقت میکردم اونا هیچ نمیدونن با کی طرفند.
گل و شیرینی رو به خدمتکار دادم و کنار زن عموم و دختر عموم که الان خودشونو جای مادرم و خواهرم بودن.
با صدای بابابزرگ سوآ به سمتش چرخیدم.
_خب پسر تو انگار میخوای نوه منو خواستگاری کنی درسته !؟
پوزخندی زدم و به اطرافم نگاه کردم. و یکم رو مبل جا به جا شدم و خودمو کمی جلو کشیدم.
زبونمو رو لبم کشیدم و لب زدم.
+حقیقتا فک کنم اشتباه بهتون رسوندن...من سوآ خانم رو خواستگاری نکردم.
یه نگاه به دونگ ووک کردم و گفتم.
+پسر آقای ووک یعنی جئون جانگکوک رو خواستگاری کردم.

THE LOST WOLFWhere stories live. Discover now