"بهت گفته بودم فقط مال منی" (part 6)

66 7 0
                                    


تو همون‌ موسیقی‌ غمگین‌ و قشنگی‌ هستی‌ که‌ هر چقدرم‌ ناراحتم‌ کنی ‌نمیتونم ‌ازت‌ بگذرم.

Jeon Sua:

flashback:

همون طور که داشتم سمت پذیراییِ دومِ خونم ن قدم برمی‌داشتم و از پله ها بالا میرفتم، قلبم از هیجان و اشتیاق تو سینم میکوبید.
تهیونگ گفته بود مسئله مهم یعنی چی میخواست بگه؟
با ذوق تندتر پله ها رو طی کردم ولی وقتی میخواستم وارد پذیرایی بشم که صدای صحبت پدر بزرگم و عمو و پدرمو تهیونگ رو شنیدم.
_حقیقتا میخوام‌اگه میشه این رابطه کاریمون رو یکمی جلو ببرم.
"منظورتون چیه؟
_با اجازتون میخوام نوه اتون رو ازتون خواستگاری کنم.
با شنیدن این حرفش همون طور که پشت دیوار پذیرایی بودم و داشتم حرفاشونو گوش میدادم قلبم شروع کرد از ذوق تند تر زدن و از خوشحالی دستمو رو دهنم‌گذاشتم.
آروم با خودم زم زمه کردم.
-منو میخواد خواستگاری کنه وای خدایا باورم نمیشه.
با شنیدن حرف بابابزرگم ساکت شدم و بیشتر به حرفاشون گوش دادم.
"خب طرف مقابلتون کیه؟ پسر دونگ ووک یا دختر کوان؟ سوآ یه آلفاس و کوک یه امگای سلطنتی. پسر کوان هم‌ هست ولی اون یه آلفای سلطنتیه.
_همون طور که میدونید من یه آلفای سلطنتی هستم و صد در صد باید یه امگا رو خواستگاری کنم پس من...
تهیونگ یکم سکوت کرد و دوباره ادامه داد.
_با اجازتون پسر شما رو ازتون خواستگاری میکنم.
با شنیدن حرفی که تهیونگ زد انگار آب سردو رو سرم ریختن.
یعنی چی کوک رو میخواست...نه امکان نداره این این نشدنیه.
وقتی حرفشون تموم شد و تهیونگ میخواست بره سریع رفتم یه جای دیگه قایم شدم که کسی منو نبینه.
به تهیونگی که داشت میرفت نگاه کردم. تو به غیر از من نمیتونی مال کس دیگه ای بشی.
داداشم هم همراه ته به سمت در عمارت رفت.
سریع دوباره رفتم پشت دیوار وایسادم و به ادامه حرفای بابام‌ و بابابزرگم و عموم گوش دادم.
بابابزرگم با جدیت و کمی عصبانیت گفت.
"یعنی چی؟ این پسر اومد نون و نمک مارو خورد دو سال هر روز به خونه ی ما میومد حتی باهامون هم سفره شد، شرکتمون رو شریک شد، چندتا از زمین هامون رو به این پسر دادیم الان اومده تنها اومگای سلطنتیمون رو خواستگاری میکنه؟ اصن مگه پسر با پسر میشه؟
به وضوح سکوت بابام و عموم مشخص بود. قایمکی نگاهی به داخل انداختم.
عموم سرشو بالا آورد و اخمای درهم کشیدش رو مهمون نگاه بابابزرگم و بابام کرد. رو به بابابزرگم با اخم و آروم ولی با جدیت شروع به حرف زدن کرد.
°یعنی چی بابا؟ یعنی چی این حرفت؟ مگه نمیشه؟ چرا فک میکنی همه باید با جنس مخالف خودشون ازدواج کنن؟ بهتره به عشق و گرایش بقیه احترام بذاری. بعدم‌ به نظرم داماد لایقی برای من و برای خانوادمون هست.
بابابزرگم کلا ساکت شد ولی اخماش همچنان در هم بود.
بابام شروع به حرف زدن کرد.
~اما من با حرف بابام موافقم داداش واسه چی باید با کوک ازدواج کنه بعدم بابام راس میگه این همه نون و نمک مارو خورد زشت بود کارش.
عموم پوف کلافه ای کشید و چشمشو تو حدقه برا بابام چرخوند.
"درسته کوان برا همین سوآ رو بهش میدیم.
با این حرف بابابزرگم پوزخند پیروزمندانه ای رو لب هام جا خوش کرد.
بهت گفته بودم تهیونگ تو فقط مال منی نه برای کس دیگه ای.
از پله ها پایین رفتم. باید به مامانم خبر خوب رو میدادم.
وارد آشپزخونه شدم که با دیدن جو سنگین آشپزخونه تک خنده ای کردم.
با دیدن خنده و چشمو ابرو اومدن مامانم فهمیدم داشته زن عموم و کوک رو اذیت میکرده حالا هم ن بت من بود که بزنم تو صورت کوک که تهیونگ مال منه.

THE LOST WOLFDonde viven las historias. Descúbrelo ahora