پلکهای پف کرده و دردناکش رو کمی از هم فاصله داد و به اطراف نگاه کرد. با احساس چیزی در دستش، اون رو مشت کرده بالا آورد و وقتی پارچهی مچاله شدهی مشکی رنگ رو دید، آهی کشید. شب قبل رو به یاد نمیآورد و هیچ ایدهای نداشت که چرا صبح با اون پارچهی فشرده شده در بین انگشتهاش بیدار شده.
کش و قوسی به بدنش داد. شراب برنج و دارچینی که شب قبل نوشیده بود، سرش رو سنگین و دردمند کرده بود و این مسئله ولیعهد جوان رو کلافه میکرد.
با اخم به پارچه نگاهی انداخت و نامطمئن نوک بینیش رو به اون چسبوند و عطر خاص و عجیب تکه تور مشکی رنگ رو وارد ریههاش کرد. رایحهی اون داشت کمکم محو میشد و این موضوع تهیونگ رو آشفته میکرد. دو شبانه روز از دیدارش با پسر سیاهپوش میگذشت و هنوز موفق نشده بود اون رو پیدا بکنه. اون هم درحالیکه یقین داشت اون پسر جایی در همون قصره.
-«عالیجناب؟»
با صدای آروم خواجهای که سایهش بهخوبی از پشت درِ کاغذی پیدا بود، پارچه رو زیر بالشتش پنهان کرد و قبل از اینکه بتونه جوابی بده، در کشویی به آرومی باز شد.
خواجه سرش رو داخل برد و به محض دیدن چهرهی خوابآلود ولیعهد، ابروهاش به بالا پریدن:
-«از خواب بیدار شدین؟! کمی آب گرم آوردم تا صورتتون رو بشورید.»
ظرف فلزی پر از آب رو بالاتر گرفت تا اون رو به مرد نشون بده و بعد سلانه سلانه وارد اتاق شد و ظرف رو پایین تخت گذاشت:
-«احساس خماری ندارین؟ دیشب دو کوزهی کامل شراب نوشیدین! درخواست دادم براتون سوپ شیر درست کنن.»
تهیونگ نگاهی به ظرفی که خواجه پایین تخت گذاشته بود، انداخت بیتوجه به مرد دو لبهی لباس خواب ابریشمیش رو به هم رسوند تا بالاتنهی برهنهش رو بپوشونه:
-«نیازی بهش نیست؛ خوبم.»
-«اما سرورم شما تمام شب رو شراب نوشیدین چطور ممکنـ...»
DU LIEST GERADE
𝐒𝐩𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐄𝐦𝐛𝐫𝐚𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 [𝐊𝐕|𝐕𝐊]
Romantik🌸[بهار در آغوش زمستان]❄️ •ᴀ sʜᴏʀᴛ sᴛᴏʀʏ• بیست و دو سال قبل، شاهزادهای به دنیا آمد و به سالهای خشکسالی بَنهادا پایان داد. مردم اون پسر رو هانول صدا زدن؛ به معنای بهشت. در پنجاهمین سالگرد جشن امپراطوری، ولیعهدی از سرزمین سرد و کوهستانی کئول به سر...