طبیب برای آخرین دور هم پارچهی سفید و تمیز رو به دور گردن پسر پیچید و درنهایت قسمت انتهایی اون رو به لبهی لایهی زیرین گیر داد.
جونگکوک دستی بر روی گردن باندپیچی شدهش کشید و تاروپود پارچه رو با نوک انگشتهاش لمس کرد. زخم سطحی و رد شمشیری که در این مدت به سختی از دید همه -زیر یقهی رداش- پنهان کرده بود، توسط چشمان تیزبین برادرش شکار شد و جوریانگ بلافاصله و قبل از شروع هر معاینهای، دستور تیمار اون رو داده بود.
-«لطفاً لباستون رو دربیارید شاهزاده.»
نیمنگاهی به برادرش انداخت و بدون هیچ حرفی رداش رو از تنش بیرون کشید. با برخورد هوای اتاق با پوست لطیف تنش، کمی توی خودش جمع شد و چندبار دستهاش رو بر روی بازوهاش کشید تا دونههای ریز تشکیل شده بر روی پوستش -که حاصل سرما بودن- از بین برن.
-«نفس عمیق بکشید.»
طبیب گفت و همزمان با پُر و خالی شدن ریههای پسر، قیف طلایی رنگش رو بر روی کمر اون حرکت داد. اخم عمیقی از روی تمرکز در چهره داشت و بلافاصله تکرار کرد:
-«نفس عمیق... عمیقتر.»
جونگکوک بزاقش رو قورت داد و درحالیکه تمام تلاشش رو میکرد تا سرفهای نکنه، به حرف طبیب عمل کرد.
صدای خس خس ریههاش با هر دَم و بازدم بهوضوح شنیده میشد و شاهزادهی جوان بههیچوجه این رو دوست نداشت. سرمای قیف فلزی لرز ناخوشایندی رو به تنش میانداخت اما سوزش ریههاش و تمایل شدیدش به سرفه کردن ناخوشایندتر بود.
درنهایت بعد از چند دَم و بازدم، طبیب قیف رو از روی پوست کمرش برداشت و بعد از اینکه کمی عقبتر رفت، مقابل جوریانگ تعظیمی کرد. قبل از اینکه پزشک بتونه چیزی بگه، ولیعهد بَنهادا بیطاقت پرسید:
-«خـب؟ حالش چطوره؟»
طبیب چند باری پلک زد:
-«بهنظر میرسه که ایشون...»
جوریانگ با بیتابی دستش رو بر روی میز کوبید:
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐩𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐄𝐦𝐛𝐫𝐚𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 [𝐊𝐕|𝐕𝐊]
Romance🌸[بهار در آغوش زمستان]❄️ •ᴀ sʜᴏʀᴛ sᴛᴏʀʏ• بیست و دو سال قبل، شاهزادهای به دنیا آمد و به سالهای خشکسالی بَنهادا پایان داد. مردم اون پسر رو هانول صدا زدن؛ به معنای بهشت. در پنجاهمین سالگرد جشن امپراطوری، ولیعهدی از سرزمین سرد و کوهستانی کئول به سر...