𝐂𝐇𝐀𝐏𝐓𝐄𝐑 𝟐

473 67 16
                                    

•دو روز بعد•

دو روز گذشته بود.. دو روزی که براش حکم دو سال رو داشت و تحمل هر ثانیه براش سختتر میشد.
دو روز از اون اتفاق نحس گذشته بود ولی هنوزم داغ از دست دادن عزیزانش ذره ای کم نشده بود.

فکر گم‌ شدن دخترش داشت دیوونش میکرد. بورای زیباش یعنی الان کجا بود؟ سردش بود؟ گرسنه که نبود؟ با ندیدن پدر و مادرش احساس خطر که نمیکرد؟ گریه نکرده بود که؟ چون هر وقت گریه میکرد تبدار میشد و تهیونگ و سوهی هر بار ساعت ها بالا سر دخترشون میموندن و کلی نازش رو میکشیدن..

به این فکر میکرد دخترش وقتی میفهمید دیگه قرار نیست مادرش رو ببینه ، خیلی ناراحت میشد؟ زیاد گریه میکرد؟ اونوقت تهیونگ چجوری بدون سوهی ، تنهایی باید تب دخترش رو پایین میورد؟ چجوری اشکاش رو پاک میکرد و دلداریش میداد وقتی خودشم بهش نیاز داشت؟

سوهی.. همسر و دوست یازده سالش.. کسی که تو لحظات سخت و قشنگ زندگی یار و یاورش بود و لحظه ای حمایتش رو ازش دریغ نکرده بود ، چیشد که اینجوری از دستش داد؟ چیشد که تو یه روز زندگیش عوض شد؟ انگار که تا الان تو خواب شیرینی به سر میبرده و حالا سرنوشت اون رو از خواب شیرینش بیدار کرده..

گاهی اینکه اون لحظات زیبا رو روزی تجربه کرده به نظرش غیرقابل باور میومد.. این دو روز رو که پشت میله های آهنی گذرونده بود ، به همه چیز فکر میکرد.. به زندگی خوب تا دو روز قبلش ، به دخترش ، به سوهی.. به آشناییشون..

•فلش بک - یازده سال پیش•

هوا داشت تاریک میشد و خورشید جاش رو به ماه میداد. باد ملایمی میوزید و از اونجایی که بهار بود ، هوا سرد نبود و این روز خوبی واسه تهیونگ و سوکجینی بود که بعد ساعات طولانی که دانشگاه بودن ، بتونن تفریح کنن و خستگیشون رو رفع کنن.

این روز ها هر دو سرشون شلوغ بود. سوکجین بیشتر روز رو صرف درس خوندن میگذروند و البته که هر چند ساعت یکبار به تهیونگ زنگ میزد و از سختی رشتش و اینکه چرا پزشکی رو انتخاب کرده غر میزد و اون هم با تمام خستگی سعی میکرد متقاعدش کنه که این چیزی بود که از دوره دبیرستان آرزوش رو داشته و الان دیگه غر زدن فایده ای نداره و بعد شنیدن این حرف ها سوکجین با حسرت آهی میکشید و گفت و گو رو تموم میکرد.

این روز ها خودش هم درگیر دانشگاهش بود و حسابی سرش شلوغ بود ، ولی میون این همه تلاش و خستگی ، یه حس شیرینی به اسم 'افتخار کردن به خودش' باعث میشد تموم این خستگی ها در بره و به جاش لبخند بزرگی از تصور شغلی که قرار بود داشته باشه مهمون لباش بشه.

آهی کشید و همونطور که لبخند هنوز رو لباش جا خوش کرده بود ، سرش رو سمت سوکجینی چرخوند که با دو تا بستنی وانیلی داشت سمتش میومد.

تو فاصله چند قدمیش ایستاد و با دادن یکی از بستنی ها ، با عجله گازی به بستنیش زد که نتیجش ناله هاش از سردی اون بستنی شد.

AXION | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora